ایّــام



 سین، از دوستان دبیرستان من بود. از سال های دبیرستان با متلب کد می نوشت. همیشه نفر اول بود. بلااستثناء. حسابان قوی، هندسه ی قوی، فیزیک قوی، دیفرانسیل قوی . همه چیزش عالی بود. در دانشگاه مهندسی پزشکی می خواند. چند وقت پیش که با هم حرف می زدیم می گفت فکری شده که تغییر رشته بدهد. از فنی به انسانی . مدت ها با او حرف زدم. پیرامون این مسئله که نباید این کار را بکند. برای ذهنی مثل ذهن او حیف است. با یکی از دوستانم که ارشد مهندسی پزشکی بود و استعداد درخشان، صحبت کردم. قرار ملاقات گذاشتیم با هم . که فقط سین را راضی کنیم که بماند . سین ولی جدای از شکوائیه هایی که از وضعیت بد علمی مملکت داشت، درد دیگری هم داشت. دردی که خودش متوجه اش نبود. دردی که همه ی دانشجویانی که به واقع دنبال علمند به آن دچار می شوند اما متوجه اش نمی شوند. در رشته هایی این چنینی، در رشته هایی که به روح آدمیزاد پرداخته نمی شود و فقط به بعد علمی ِ ذهن توجه می شود، مسئله ی تشنگی روح پیش می آید. ذهن پیش می رود . خیلی جلو می رود، مسائل را جزئی تر نگاه می کند و دقیق تر حل می کند. به مرور و با تمرین قوی و قوی تر می شود اما روح . سرش بی کلاه می ماند. درجا می زند. بعد این طور می شود که آدم به خودش می آید و می بیند ذهنش چند سال بزرگ تر شده اما روحش هنوز دارد در سرگردانی های نوجوانی اش بالا و پائین می شود. گمانم این مسئله، دلیل کشش بچه ها در تحصبلات تکمیلی به رشته های علوم انسانی باشد. آدم هایی که فنی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند فلسفه . آدم هایی که بیوشیمی به آن سنگینی و سختی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند ادبیات. نه که کار آسان شود،که روح آرام بگیرد . 

یک بار که داشتم با پروفسور حرف می زدم، نمی دانم چطور اما بحث مان به ادبیات کشیده شده بود. من بهش گفته بودم که ای کاش استاد ادبیات عمومی مان هم شما می بودید . عین جملاتش در خاطرم است. مقابلم با فاصله ی کمی ایستاده بود، لیوان چای اش هم طبق معمول در دستش بود. لبخند ن صدایش را پائین ِ پائین آورد و گفت خانم اینجا هیچ خبری نیست . تمام خبرا اون وره ! 

منظورش از اینجا، علم خودمان بود. پروفسور ، همین امسال پژوهشگر برتر کشور شده بود. حالا ولی می گفت در این ها هیچ خبری نیست . تا تهِ  خبر ها را درآورده که این طور می گوید. تا انتهای راه رفته و این طور می گوید . ژن های زیادی را دستکاری کرده. با این دستکاری های ژنتیکی، ماهیت موجودات تک سلولی زیادی را تغییر داده. می خواهم بگویم در قله ایستاده و از آن بالا می گوید این جا هیچ خبری نیست . همه ی خبرا اون طرفه .  جایی که او حالا ایستاده، رویای تک تک ِ ما تازه کار هاست ولی او می گوید در جایی که ایستاده هیچ خبری نیست .  حتما روح را منظور می کند که این چنین می گوید. و الا اگر از خبر ، خبر های روز ما بود، که او از هر مقاله اش خبری در آمده . 

آدمی مثل او با این سن و سال، میداند که وقتی ذهن را پیش می برد، باید روح را هم پا به پایش پیش ببرد. و الا فاصله ی ایجاد شده بین روح و ذهن آن قدری روح را وحشی می کند که آدم را به راحتی از پا بیاندازد . برای همین این طور مولانا می خواند. این طور حافظ می خواند. این طور سعدی می خواند. که روح را بی تعذیه در دنیا رها نکرده باشد . وقتی شروع می کند به تفسیر شعر، شاید کسی که او را نشناسد، نفهمد که او استاد ادبیات نیست. او هر دو وجه را خوب درک کرده که وسط علمی ترین مباحث، بیتی از حافظ را انتخاب می کند و می خواند " در پس آینه طوطی صفتم داشته اند، آن چه استاد ازل گفت بگو می گویم " و دانشجو در می ماند  که اصلا نکند از ابتدا حافظ این شعر را برای همین تکه ی علم سرائیده باشد ؟

یادم می آید یک باری که بحث به روی پروفسور کشیده شد، آقای کاف گفت پروفسور به ساینتیست های بزرگ جهان ایمیل می زند و با هم حافظ می خوانند و با هم حافظ تفسیر می کنند. میگفت تایم زیادی را روی ترجمه ی حرف هایش برای حافظ می گذارد . این ها باورم نمیشد. ولی وقتی خودم شاگردش شدم، دیدم درست درست است. او حافظ را فهمیده بود. او بلد بود پای حافظ را، عشق را، روح را به منطقی ترین و به روز ترین ِ علم های جهان باز کند.

او مردی بود که روحش را با خودش سر کلاس می آورد . و برای همین همیشه تازه بود. خسته بود، از پا افتاده بود، رنجور بود، درد کشیده بود، دیگر پیر بود . ولی تازه بود . 

دلم برایش تنگ شده . 

 


دیشب، به اندازه ی مدت ها نگریستن، گریستم. سخت و بی حد . حال خوبی نداشتم. از عواقب PMS است. ولی اگر PMS هم نبود، باز هم نیاز داشتم به چنین گریستنی حالا کمی سبک ترم، اقلا از اشک ها سبک شده ام. از بغض ها سبک شده ام. هنوز اما . اندوه در دلم جاریست . اندوهی که نمی دانم از کجاست و چرا هست. 

دیشب نامه های سیمین به جلال را می خواندم. دلم هوا کرد مثل شان مرتب و منظم بنویسم. روزانه نگاری کنم . نه برای کسی. برای خودم. بی مخاطب بی مخاطب.

 

امروز، 13 آبان 98


هزار پرونده ی باز در ذهنم دارم. یکی از اهداف نوشتنم، پوشه بندی این افکار بود. نوشتن همیشه کمکم کرده که سر کلاف ِ فکرهایم را از لای نخ های در هم پیچیده ی به هم تنیده پیدا کنم. این بار ولی، خود نوشتن هم تبدیل به یکی از آن نخ های تنیده در دیگر افکار شده. نمی دانم باید نوشت یا نباید نوشت. فکر می کردم رفتن از آن وبلاگ شلوغی که دیگر خیلی آدرسش پخش شده کمک کننده است ولی فعلا که در این چند روز، کمک خاصی نکرده . 

امروز مبحث دینامیک سلولی را می خواندم. تقریبا مغزم به حد انفجار رسیده . برای من زدن این حرف خیلی سخت است ولی . واقعا نمی فهمم ! از این کمپلکس های موتور ملکولی لامصب نمی شود سر در آورد. تجسم شان بی نهایت سخت است، انگار فقط باید دید تا فهمید. سه موتور ملکول باید بخوانم که فقط یک کدام آن ها 14 نوع مختلف دارد با هزار نوع مختلف استثناء . گیج کننده است. نمی دانم . شاید هم انقدر سخت نباشند و این منم که باز طبق معمول دارم سخت می گیرم. شاید به خاطر کاهش شدید تمرکزم باشد که این چنین درمانده شده ام. آن هم در مبحثی که همیشه جزء نقاط قوت من محسوب می شده. 

این دو سه روز گذشته کتاب صوتی از رنجی که می بریم جلال را گوش می دادم. مدت ها بود می خواستم شروع کنم به خواندن آثار جلال ولی هر بار مشکلی پیش می آمد و نمی توانستم شروعشان کنم. این بار ولی به هدف افزایش تمرکز کتاب صوتی دانلود کردم و باید بگویم افتضاح بودم. گاهی 15 دقیقه از فایل پیش رفته بود در حالی که من فقط و فقط به چند دقیقه ی ابتدایی اش گوش داده بودم و باقی زمان را در افکار خودم غوطه خورده بودم. به هر ضرب و زوری بود تمامش کردم. بعضی فایل ها را چند باره گوش دادم. خودم را به گوش دادن مجبور کرده بودم. دیشب تمامش کردم. بلافاصله هم کتاب زن زیادی اش را دانلود کردم. که تمرین ادامه پیدا کند. 

قلم جلال در از رنجی که می بریم، چه قدر قلم ساده ای بود. بعضی نویسنده ها عبارات شان پیچ و خم دارد. ولی جلال از ساده ترین عبارات استفاده می کند تا مفهومش را برساند. آدم از عبارات ِ مجزا، رنج برداشت نمی کند. اما از مفهوم چرا . در قلم جلال همه چیز در خدمت مفهوم نهایی ست. برای همین آدم نمی تواند زیر عبارات زیادی از کتاب خط بکشد و خیلی نمی تواند عبارات را جدا جدا در جای دیگری به کار ببرد. من گمانم آن نوعی که عبارات پیچ و خم داشته باشند را دوست تر دارم . هر چند که این سادگی هم برای ذهن مشوش این روزهایم خوب است. 

پنجشنبه است. آخر هفته . این هفته به هیچ کدام برنامه هایم نرسیدم. نه توانستم مبحث دینامیک سلول را تمام و کمال بخوانم نه توانستم مبحث هموگلوبین را تمام کنم نه توانستم زبانم را پیش ببرم. هفته ی شلوغی بود. سرماخوردگی هم از طرفی مزید بر علت شده بود. آن شب، از درد گلو که از خواب پریدم خواب و بیدار رفتم سمت آشپزخانه. استامینوفونی پیدا کردم. حواسم نبود، قرص را در لیوان آب حل کردم. بعد که لیوان را بالا آوردم که بخورم، تازه فهمیدم چه کرده ام. 

مغزم امروز خیلی کشش موتور ملکول ها را ندارد. می روم سراغ اینترمدیت فیلامنت ها. لا اقل تا آخر روز باید تمامش کنم. 


شب اربعین لهوف می خواندم. آن بابی که دیگر از واقعه گذشته . آن جا که حسینِ میدان، زین اَب است. کاروان که به کوفه رسید، مردم که کاروان را دیدند، پشیمان زده و شرمگین بودند. اشک می ریختند و دم از فدا کردن جان می زدند. ولی دیگر آن بابی از تاریخ که از واقعه گذشته بود، باز شده بود. و دیگر هیچ چیز، هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز فایده ای که باید و شاید نداشت . حضرت خطاب به مردم گفته بود " شما همانند گیاهی هستید که بر منجلاب بروید ( نه قابل خوردنید و نه موجب نفع ) و یا مانند نقره ای هستید که در دل خاک دفن گردیده باشد. " نگفت شما بی ارزشید. گفت شما در ذات خودتان ارزش دارید ولی ارزشمند های بی نفعید . نقره اید ولی به کار نمی آیید. درد دوا نمی کنید. هر کدام تان می توانست جلوی زخمی را بگیرد . ولی نگرفت. 

آن شب خیلی روی این عبارات مکث کردم. روی عبارت گیاه بر منجلاب روئیده. روی عبارت نقره ی مدفون در خاک. شکسته شکسته جلوتر رفتم. تا رسیدم به خطبه ی حضرت زین العابدین. ضربات را در خطبه ی حضرت زین اَب خورده بودم، کارم ولی در خطبه ی حضرت زین العادبدین تمام شد. آن جا که خطاب به مردم فرموده بود " و مَساَلَتی اَن لا تَوا لَنا و لا عَلینا " 

و خواسته ی من از شما این است که نه با ما باشید و نه علیه ما. آن شب خیلی بی پرده به این فکر می کردم که بین من و امام زمان چنین رابطه ای برقرار است. برای او، گیاهی هستم بر منجلاب روئیده . نقره ای هستم در خاک دفن شده . و اگر روزی قرار باشد حرفی از او بشنوم همین است که و مَسالتی اَن لا . نه با من باش، نه علیه من . 

آن قدر که من در این راه سست بودم. پر رخوت بودم. خسته بودم. کم گذاشته بودم. بهانه نمی آورم ولی . شاید چون خیلی تنها بودم.

علی ای حال امشب، یک امشب باید سلامی دهم به او. ولی . راستش همین را هم دیگر بلد نیستم. 


 سین، از دوستان دبیرستان من بود. از سال های دبیرستان با متلب کد می نوشت. همیشه نفر اول بود. بلااستثناء. حسابان قوی، هندسه ی قوی، فیزیک قوی، دیفرانسیل قوی . همه چیزش عالی بود. در دانشگاه مهندسی پزشکی می خواند. چند وقت پیش که با هم حرف می زدیم می گفت فکری شده که تغییر رشته بدهد. از فنی به انسانی . مدت ها با او حرف زدم. پیرامون این مسئله که نباید این کار را بکند. برای ذهنی مثل ذهن او حیف است. برای کشوری مثل کشور ما حیف است که آن چنان توان فکری را از دست بدهد. با یکی از دوستانم که ارشد مهندسی پزشکی بود و استعداد درخشان، صحبت کردم. قرار ملاقات گذاشتیم با هم. که فقط سین را راضی کنیم که بماند . سین ولی جدای از شکوائیه هایی که از وضعیت بد علمی مملکت داشت، درد دیگری هم داشت. دردی که خودش متوجه اش نبود. دردی که همه ی دانشجویانی که به واقع دنبال علمند به آن دچار می شوند اما متوجه اش نمی شوند. در رشته هایی این چنینی، در رشته هایی که به روح آدمیزاد پرداخته نمی شود و فقط به بعد علمی ِ ذهن توجه می شود، مسئله ی تشنگی روح پیش می آید. ذهن پیش می رود . خیلی جلو می رود، مسائل را جزئی تر نگاه می کند و دقیق تر حل می کند. به مرور و با تمرین قوی و قوی تر می شود اما روح . سرش بی کلاه می ماند. درجا می زند. بعد این طور می شود که آدم به خودش می آید و می بیند ذهنش چند سال بزرگ تر شده اما روحش هنوز در سرگردانی های نوجوانی اش آواره است. گمانم این مسئله، دلیل کشش بچه ها در تحصیلات تکمیلی به رشته های علوم انسانی باشد. آدم هایی که فنی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند فلسفه . آدم هایی که بیوشیمی به آن سنگینی و سختی خوانده اند، یکهو همه چیز را رها می کنند و می روند ادبیات. نه که کارشان آسان شود، می‌ روند که روحشان آرام بگیرد . 

یک بار که داشتم با پروفسور حرف می زدم، نمی دانم چطور اما بحث مان به ادبیات کشیده شده بود. من بهش گفته بودم که ای کاش استاد ادبیات عمومی مان هم شما می بودید. تمام حالات آن لحظه در خاطرم است. مقابلم با فاصله ی کمی ایستاده بود، لیوان چای اش هم طبق معمول در دستش بود. لبخند ن صدایش را پائین پائین آورد و گفت " خانم اینجا هیچ خبری نیست . تمام خبرا اون وره ! " 

منظورش از اینجا، علم خودمان بود. پروفسور ، همین امسال پژوهشگر برتر کشور شده بود. حالا ولی می گفت در این ها هیچ خبری نیست .  تا انتهای راه رفته و این طور می گوید .روی قله ایستاده و از آن بالا می گوید این جا هیچ خبری نیست . جایی که او حالا ایستاده، رویای تک تک ِ ما تازه کار هاست ولی او می گوید در جایی که ایستاده هیچ خبری نیست . 

حتما روح را منظور می کند که این چنین می گوید. و الا اگر منظورش از خبر ، خبر های روز ما بود، که او از هر مقاله اش خبری در آمده . 

آدمی مثل او با این سن و سال، می داند که وقتی ذهن را پیش می برد، باید روح را هم پا به پایش پیش ببرد. و الا فاصله ی ایجاد شده بین روح و ذهن آن قدری روح را وحشی می کند که آدم را به راحتی از پا بیاندازد . برای همین این طور مولانا می خواند. این طور حافظ می خواند. این طور سعدی می خواند. که روح را بی تعذیه در دنیا رها نکرده باشد . او هر دو وجه را خوب درک کرده که وسط علمی ترین مباحث، بیتی از حافظ را انتخاب می کند و می خواند و دانشجو در می ماند  که اصلا نکند از ابتدا حافظ این شعر را برای همین تکه ی علم سرائیده باشد ؟

یادم می آید یک باری که بحث به روی پروفسور کشیده شد، آقای کاف گفت پروفسور به ساینتیست هایی از نقاط مختلف جهان که با هم تبادل علمی دارند ایمیل می زند و حافظ برایشان می نویسد و تفسیر می کند. میگفت تایم زیادی را روی ترجمه ی حرف هایش برای حافظ می گذارد و واقعا می نشینند با هم در مورد مفاهیم اشعار حافظ بحث می کنند. این ها باورم نمی شد. ولی وقتی خودم شاگردش شدم، دیدم درست درست است. او حافظ را فهمیده بود. او بلد بود پای حافظ را، عشق را، روح را به منطقی ترین و به روز ترین ِ علم های جهان باز کند.

او مردی بود که روحش را با خودش سر کلاس می آورد . و برای همین همیشه تازه بود. خسته بود، از پا افتاده بود، رنجور بود، درد کشیده بود، دیگر پیر بود . ولی همیشه تازه بود . 

 

چقدر دلم برایش تنگ شده . 

 


همیشه اول صبحا که از خواب پا میشم دعا می کنم این صداهای مبهمی که از بیرون میان و می ریزن توی اتاق، صدای بارون باشن .

همیشه که می گم یعنی حتی تابستون. ولی اکثر اوقات صدای بارون نیست و من با این که می دونم ۹۵ درصد احتمال هست که بارون نباشه، بازم امیدوار می رم پشت پنجره .


امروز کلکچال بودیم. هوای شهر بی نهایت آلوده، هوای آن جا بی نهایت دل چسب. آسمان شهر خاکستری، آسمان آن جا آبی. هشت پای کوه بودیم. من، زهرا، فاطمه. فاطمه زود به زود خسته می شد. می ایستادیم که استراحت کند. به خاطر جثه ی کوچکش خیلی توان جسمانی بالایی ندارد. کار نکشیدن از همین جثه هم باعث شده که از وضعیت معمول هم ضعیف تر باشد. حال آن که انتظار می رود با این کوچکی، خیلی فرز و چابک باشد. برگشتنی، مطمئن بودم لیز خواهد خورد. بدون آن که بهش بگویم از پشت دسته ی کوله پشتی اش را گرفتم. همه ی تلاشم را کردم که متوجه سنگینی دستم روی کوله اش نشود. بهش نگفتم، تا به خیال آن که یک نفر حواسش را دارد خودش بی هوا قدم بر ندارد. سر یک شیب پایش لیز خورد. سریع آن دستم را که به کوله اش گرفته بودم محکم کردم و با همه ی توانم به عقب کشیدمش که سر نخورد. همه ی وزنم را روی پنجه ی پاهایم انداختم وبه زمین چنگک زدم که با پائین کشیده شدن ِ فاطمه خودم هم پائین نکشم. به هر زحمتی که بود فاطمه متوقف شد. زهرا گفت شانس اورد گرفته بودیش. فاطمه خودش کمی ترسیده بود. بهش گفتم نترس، من پشتتم، دارمت. فقط با حواس جمع قدم بردار.

کمی جلوتر بهش گفتم من دیگه ندارمت ها . حواست جمع جمع باشه. این را می گفتم چون دوست نداشتم او را در پائین آمدن وابسته به خودم کنم. بهش که دقت کردم دیدم دست هایش توی جیب کاپشنش هستند. گفتم دست هایش را درآورد که اگر زمین خورد بتواند سریعا دست هایش را به کار گیرد. زهرا به قدم گذاشتنش توجه کرد. راست راست قدم می گذاشت و این شانس لیز خوردنش را بیشتر می کرد. این ها را نه با امر و نهی و خطاب و عتاب که با لفظی دوستانه به او می گفتیم. یکی از دلایل این طور زمین خوردنش شل بودن اوست. یک جور لا قیدی کوله پشتی اش را روی شانه هایش انداخته بود که هی یکی از دسته هایش از شانه اش می افتاد. بهش گفتم نگذار این طور آویزانت بشود. این ها خودش باعث می شود تمرکز نداشته باشی. کلکچال کوه پر شیبی نیست . ولی او برایش سخت بود. می دانی ؟ من فکر میکنم همه ی این ها از همه ی نرو ها و نگو ها و نکن هایی ناشی ست که همیشه بیش از آن که به پسر ها گفته شوند به دختر ها گفته می شوند. همه ی این ها جرئت و جسارت دختر ها را می بلعند . پدر و مادر آن قدر خطر، خطر می کنند که دختر به خودش می آید و می بیند چیزی از جسارت برایش باقی نمانده و تبدیل شده به مجموعه ای از ترس هایی از خطر های محتمل . 

گفت برای تز باید از تهران برود اراک. ولی پدرش حتما مخالفت خواهد کرد. موضوع تزی که انتخاب کرده بود یک موضوع فوق العاده بود. می توانست برای کشور درد های خیلی کاری را دوا کند . ولی چه می توان کرد با این همه محدودیت .؟

نمی دانم ریشه ی این وضعیت موجود از کجاست. فقط می دانم من همه ی تلاشم را خواهم کرد که این محدودیت ها اول برایم خودم بعد خواهرم بعدها دخترم سد راه نشوند . نباید جسارت یک زن را، شجاعت یک زن را قربانی این ترس ها کرد. نباید دختر ها را ترسو بار آورد . که اگر آن دختر روزی مادر شود به قطع فرزندانی ترسو به جامعه تحویل خواهد داد.

چند روز پیش مصاحبه ی دختر شهید نواب صفوی را می دیدم. اشتباه اگر نکنم نامش فاطمه بود. شیفته ی آن همه جنب و جوش و تحرکش شدم. او حتی در جبهه های جنگ پا به پای آقا مصطفی چمران از این جبهه به آن جبهه می رفته . نه به زور . به پشتوانه ی خود آقا مصطفی . مرد باید این چنین باشد. نگهبان زن در چنین جاهای پر خطری .نه فقط نگهبان زن در خانه .

مردانگی می خواهد، اعتماد به مردانگی و شجاعت ِ خود می خواهد، پای زن را به جاهای این چنین پرخطری باز کردن و حتی اصرار کردن برای حضور ن . این کاری ست که فقط  از مردان بزرگ بر می آید، از چمران ها . 


.

" نوشته بود پیش خودم سربلندم، تلاشی نبود که نکرده باشم. "
من اگر پنج ماه دیگه این جمله رو به خودم نگم، خودم جلوی خودم می‌شکنم. می دونم اون وقت حالم، حال بمه .‌ بعد زله . که هنوزم که هنوزه خاطراتش آواره روی بازمانده ها. من پنج ماه دیگه توی یه همچین شبی باید دراز بکشم روی تختم. دستامو بذارم زیر سرم، چشمامو ببندم و آروم بگم " پیش خودم سر بلندم " و بخوابم. آروم بخوابم.
نوشته بود به هر اندازه که از رمق می افتی به کمال می رسی. من اگر پنج ماه دیگه، هنوز رمق مونده باشه تو تنم، خودمو نمی بخشم. من باید ته مونده‌ ی جونم رو هم خرج کنم. من اگه واسه این رویا، واسه این رویای مقدس ِ عاشقانه، نجنگم نیمی از ایمانم به خودم رو از دست میدم. حرفم حرف رسیدن نیست. حرفم حرف جون کندنه . باید پاش جون بکنم
من پنج ماه دیگه . من پنج ماه دیگه باید آروم گرفته باشم. من پنج ماه دیگه باید آروم آروم بخوابم. من پنج ماه دیگه باید به خودم بگم دمت گرم رفیق. نه اینکه تو آینه، نتونم به خودم نگاه کنم.
تو ولی خدایا . میتونی همه چیزو یه طوری بچرخونی که من دست آخر باز شرمنده ی خودم باشم.
پیرمرد می گفت عادت توعه که توی دنیا می چرخونیمون. بالا و پایین مون می کنی. چپ و راست مون می کنی. که ببینی واقعا می خوایم یا نه. خدایا من می خوام. من واقعا می خوام. خدایا قو علی خدمتک جوارحی خدایا دست تنهام نذار. خدایا این چند وقت با اتفاقات ِ دنیایی نچزونم. خدایا این چند وقت بیا و با من رفیق تر شو . بیا و به من نزدیک تر شو ‌‌‌. خدایا پنج ماه، خدایا پنج ماه، خدایا پنج ماه . هوای فکر منو یه طور دیگه ای داشته باش‌‌. هوای روح منو یه طور دیگه ای داشته باش. نباید این بار ببازم . باید بعد پنج ماه به خودم بگم تلاشی نبود که نکرده باشم. خدایا منو از رکود نجات بده. منو از این عادت های مردابی نجات بده‌. خدایا منو از دست خودم نجات بده.


بهت زنگ زده بودم. گفته بودم بیا میدون درکه منو بردار. یه ربعم طول نکشید که رسیدی. منو که دیدی ترسیدی.  از خز ِ کلاه ِ کاپشنم آب می چکید. گفتی از کی بیرونی ؟ گفتم از چهار. ساعتت رو نگاه کردی. گفتی هفت و نیمه. گفتم خب هفت و نیم باشه. گفتی زیر این بارون بودی کل این سه ساعت و نیم رو ؟ گفتم زیر این بارون بودم کل این سه ساعت و نیم رو. گفتی کجا بودی ؟ گفتم دانشگاه. گفتی پس چرا سر از اینجا در اوردی ؟ گفتم نمی دونم. تاکسی سوار شدم، یه جایی که نمی دونم کجا بود گفتم پیادم کنه. پیاده شدم و سه ساعت و نیم پیاده اومدم. پرسیدی خوبی ؟ گفتم چرا انقدر دنیای ما کوچیکه ؟ چرا دنیا انقدر واسه ما کوچیکه ؟ چرا دنیای بقیه بزرگه ؟ جوابمو ندادی. به هندزفری که هنوز از گوشه ی صورتم از زیر روسریم بیرون زده بود نگاه کردی و گفتی چی گوش می دادی ؟ گفتم رو تکراره. کل ِ این سه ساعت و نیم ، اون دو دقیقه و بیست و هفت ثانیه ای که تو سه تار زده بودی رو گوش می دادم. خندیدی. گفتی من مست و تو دیوانه . پریدم وسط حرفت، گفتم میشه نریم خونه ؟ گفتی کجا ؟ گفتم هر جا. گفتی باشه. هنوز از خز ِ کاپشنم آب می چکید. من انگاری دیگه به سرما بی حس شده بودم. من نشستم توی ماشین. دستام سرخ ِ سرخ شده بودن. تو دستت رو بردی سمت صندلی عقب. فلاسکت رو اوردی. گفتم بد معتاد شدی، حواست نیست . گفتی فعلا که دارم با مخدرم نجاتت می دم. تو لیوان ِ خودت برام چایی ریختی. گفتم دستم تا نمیشه. خندیدی. گفتی تا نمیشه نه، خم نمیشه. گفتم  دست من تا نمیشه، تو مشکلی داری ؟ گفتی نه. مهم نیست تا بشه یا نشه، مهم اینه که خم بشه. گفتم نگفتی چرا انقدر دنیای ما کوچیکه. دستامو گرفتی. بی توجه به من . اصلا انگار نه انگار که دارم حرف می زنم. بردی جلوی دهنت. ها کردی. ها کردی. ها کردی. گفتم فایده نداره. تو باز ها کردی. بخاری ماشین خراب شده بود. قرار بود آخر هفته تعمیرش کنی. آخر هفته ولی گذشته بود. گفتم چرا جوابمو نمی دی ؟ گفتی جواب چیو ؟ گفتم چرا انقدر دنیای ما کوچیکه . موبایل من هنوز رو دور تکرار بود، فقط هندزفری توی گوشم نبود. تو سیم هندزفری رو از رو موبایل کندی. صدای سه تار تو پیچید تو ماشین. دستم هنوز توی دستات بود. چای ریختی رو دستام. گفتم داری چی کار می کنی دیوونه ؟ گفتی دارم یه کاری می کنم که دستات تا شن. چایی رو ریختی و دستمو بردی جلوی دهنت. ها کردی. یه های ِ بلند. یه های ِ طولانی. انگاری همه ی نفست رو گذاشته بودی توی اون ها. گفتی دنیای من ولی کوچیک نیست. گفتی قدر ِ دو تا کف دسته ها . ولی کوچیک نیست. باز ها کردی کف ِ دستام. گفتم سه تارت باهاته ؟ گفتی خونه ست. گفتم میشه نریم خونه ؟ گفتی کلاهت رو از سرت در بیار. گفتم دستم تا نمیشه هنوزم. درش اوردی. گفتی کجا بریم ؟ گفتم یه جایی که دنیا انقدر کوچیک شه، انقدر کوچیک شه، انقدر کوچیک شه که توش فقط من جا شم ، با تو، با فلاسک چاییت. ها کردی. خندیدی. گفتی معتاد داری میشی . 

 

یادته ؟ قبول کردی. با هم رفتیم همون جائه که اون قدر کوچیک بود . بعد دیگه نمی دونم چی شد که دنیا  انقدری بزرگ شد که تو با فلاسک چاییت توش گم شدین .  هنوز همون دو دقیقه و بیست هفت ثانیه داره تو گوشم پلی میشه . 


من کشیدم. می دونم چه دردیه . فکر کن هیچی محلت نده . هیچی ها . اصلا انگاری که تو رو اون خلق نکرده باشه. انگاری فرشته ها خواسته باشن شیطنتی کنن و قاطیِ بقیه ی آدما، تو رو تفریحی ساخته باشن و فرستاده باشن زمین . بی اذن خدا. 

نتیجه اینکه . مهم نیستی براش. میشی عینهوی این بچه هایی که ناخواسته به دنیا میان . هی نگات می کنه و هی میگه تو رو کجا دلم جا بدم آخه؟


شش آذر ۹۸ است. دیشب خیلی جدی تصمیم گرفتم کمی بیشتر حواس جسمم را داشته باشم. 

در اولین قدم امروز صبح چای صبحانه ام را با شکر کمتری شیرین کردم. یک کلیپ ورزشی از یوتیوب گرفتم و ورزش کردم. بعد هم دوش گرفتم. با شامپویی که تویش نمک ریختم که مثلا ضدشوره بشود. با ترس از اینکه یک وقت نمک توی چشمم نرود. به قصد ویتامین سی، لیمو شیرین خوردم. ناخن هایم را گرفتم و زین پس اصلا ناخن بلند نخواهم کرد. برای سلامت چشمم مدت زمانی که به صفحه ی کامپیوتر و موبایل نگاه می کنم را تا این جای روز کنترل کردم. 

باید قرص آهنی که خیلی وقت است خوردنش را ترک کرده ام بخورم، ماسک سرکه و سدر هم به صورتم بزنم. 


. و همانگونه که از وقایع پست پیش انتظار می رفت سانس آخر هم اختصاص به یکی دو ساعت گریه داده شد. و خب در ادامه هم باید عرض کنم سحر تا چه زاید شب آبستن است .

 

 

 

پی نوشت 1:

یه وقتایی خودم به خودم میگم نکنه آخرش دیوونه شی :))

 

 

پی نوشت 2:

چه خوبه این بی پرده نویسی. چه خوب تره که اینجا هیچکسی وجود نداره که ازم انتظار داشته باشه یک عدد جوان مومن انقلابی باشم‌ :)


دو ساعت پیش داشتم قرآن می خوندم. سوره ی هود. یه جاهاییش رو نفهمیدم. نشستم المیزان خوندم بلکه سر در بیارم چی به چیه. یه کم هم یادداشت برداری کردم که بعدا تکه هایی که فهمیدم رو به هم وصل کنم تا به یه فهم کلی ازش برسم. بعد نماز خوندم. بعدش هم یه گشتی زدم تو خونه و برگشتم اتاقم. الآنم صدای آهنگم بلنده. با پلی لیستی متشکل از حاج خانومان : عبیر نعمه با ترانه ی زیبای وینک. فیروز با ترانه ی م من قلبی سلام لبیروت. فایا یونان با ترانه ی موطنی. و نهایتا حاج خانوم مهستی با ترانه ی خاطره انگیز مثل تموم عالم حال منم خرابه . خرابه . 

و خب پسر من به طرز وحشتناکی نمی دونم چه مرگمه . و می ترسم. و خیلی می ترسم. 

 

 

پی نوشت: 

عنوان که به ذهنم رسید اومدم چک کنم ببینم چرند پرند نباشه عنوانم. توی یه سایتی دیدم نوشته " به این نکته توجه کنید که در صورت یاتاقان زدن بلافاصله ماشین را خاموش کنید. " 

بله آخدا ! 


دو هفته است که درگیر یکی از غزل های سعدی ام. هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است، عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است؛ نه هر آن چشم که بیند سیاه است و سپید، یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است؛ هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز، گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است. و الخ . 

از همه بیشتر هم درگیر آن تکه ی کآفت پروانه پر است، بودم. وقتی خواندمش یاد آن بیتی افتادم که می گفت: پروانه صفت چشم به او دوخته بودم، وقتی که خبر دار شدم سوخته بودم. 

خلاصه که آقای قاضی ما اصلا نفهمیدیم چی شد. ما اصلا نفهمیده بودیم داریم به آتیش نزدیک می شیم. اصلا نمیدونستیم اون چیزی که جلومونه آتیشه. به خاطر همین یه درصدم ما رو ترس ِ پرِمون نبود. خوشگل بود، ما هم رفتیم نگاش کنیم. بعد آقای قاضی یهو به خودمون اومدیم دیدیم پر و بالی نمونده برامون. ما اصلا اهل این حرفا نبودیم. به خدا که من سرگشته هم از اهل سلامت بودم، آقای قاضی. مثل همه ی خلافکارای غیر حرفه ایِ عالم، که نمی دونن تو یه لحظه ای چه فعل و انفعالاتی توی ِ وجودشون رخ داده که خلاف رو مرتکب شدن، منم نمی دونم چی شد که این طور شد. من اصلا نفهمیدم کی پرم گیر کرد به پر ِ آتیشش. من اصلا نفهیمدم کِی سوخت . اون لحظه ای که از هوا افتادم رو زمین ، تازه دوزاریم افتاد آقای قاضی. توضیح بیشتری هم ندارم که بدم. همین آقای قاضی. حالا شما هر حکمی می خوای بده. آتیش که از پر بگذره چه یک وجب چه صد وجب. ولی کجای عالم دیدی یه پروانه که پرش بسوزه، باز پر دربیاره؟ آقای قاضی ما خودمون دو واحد جونور شناسی پاس کردیم. حالا درسته سیزده و نیم شدیم ولی قسمت پروانه ش رو خوب یاد گرفتیم. ممکن نیست آقای قاضی. ممکن نیست. آقای قاضی کلا یه اصلی رو بگم بهتون، برای حکمایی که بعد از حکم من می کنید. عاشقان را نتوان گفت که باز آی از عشق، آقای قاضی ! 


استاد می گفت " مفهوم هم، حتی مفهوم هم، صورتی ست از معنا .‌‌ دیگر لفظ که جای خود. می گفت این طور نیست که فکر کنی لفظ پوسته ای ست و اگر آن پوسته را بشکافی یا اگر لفظ را بسابی، به معنا می رسی . می گفت معنا فرای ِ این حرف هاست؛ با شکافتن و سابیدنِ لفظ نمی شود به همه ی معنا رسید. حتی با دریافت مفهوم هم نمی شود به معنا رسید. با صوت هم نمی شود. گفتن نمی تواند همه ی معنا را منتقل نمی کند. هیچ چیز نمی تواند . "


خدایا به خیر بگذرون این درد های لحظه به لحظه ی تن رو . خدایا چند ماه فرسودگی، برای درد های نامعلوم، کافیه . خدایا . لطفا زندگی رو برگردون رو اون دوری که انقدر استرس بیماری نبود . خدایا من همینجوریشم از زندگی خسته ام، خسته ترم نکن.


رفته بودم به تماشای مسابقه ی والیبال نوجوانان. مربی یکی از تیم ها، آقایی بود که وقتی تیمش یک پون از دست می داد، جدی جدی با بچه ها دعوا می کرد. وقتی هم که بچه ها پون می گرفتند، داد می زد کم است. یک بار، یکی شان یک سرویس زد و سرویس خوابید ته ِ زمینِ تیم مقابل. پسرک شادان و خندان دوید سمت مربی اش. مربی اش ولی گفت کم است، من چهار تای دیگه از همین سرویس می خوام ازت. این ها را بلند می گفت. انقدر بلند که صدایش به وضوح، به ما هم که در جایگاه تماشاچی ها نشسته بودیم می رسید. پسرک دو تای دیگر پون سرویس گرفت. مربی کمی تشویق کرد. بعد سرویس بعدی را به تور زد. مربی شاکی شد. بد هم شاکی شد .
مردکِ دیوانه حالتی از من داشت. به هیچ چیز راضی نمی شد. بچه هایش بازی را با اختلاف بردند، ولی باز ناراضی بود. بعد از برد، یکی زد قدِ دست های بچه هایش و تمام. همین بود تمام شادی اش فقط . انگار کم بود برایش. در تمام بازی از هیچ پون گرفتنی آنقدرها خوشحال نشد، ولی سر ِ هر پونی که بچه هایش از دست دادند بد جور به هم می‌ریخت . مردک به برد هم راضی نبود. و من خوب می فهمیدم چه قدر این حالت او را دیوانه می کند. منی که در عمرم، برای هیچ کدام از پون هایی که به جان کندن از زندگی گرفته ام، به خودم آفرین نگفته ام . و هزار بار مسیر گرفتن را بالا و پائین کرده ام تا ثابت کنم کم گذاشته ام و می شد بیشتر از این ها پون گرفت. یا نه . می شد زیباتر همان یک امتیاز را گرفت .مردک دیوانه حالتی از خودم داشت .


*** با یه سری از بروبچ مذهبی دور هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم یه دونه از این صندوق پولی خونگیا درست کنیم و ماه به ماه به حساب یکی پول بریزیم. قرعه که انداختن من شدم نفر یکی مونده به آخر. تا امروز همه رو به موقع و دقیقا شب آخر ماه پرداخت کردم. با اینکه اون میزان پول ماهانه برای من سنگین بود. ولی واقعا صرفه جویی کردم تا به موقع پرداخت کنم. این ماه نوبت من بود. فقط دو نفرشون ریختن.

در حالی که من اول و دوم ماه به این پول نیاز داشتم. 

چه قدر بده که انقدر تعارفی ام که نرفتم بگم پول منو واریز کنید. و چه قدر بده که انقدر بی خیالن نسبت به حقوق همدیگه.


پونزده روز از این ماه دارم، بیست‌و‌نه روز از اسفند، پونزده روز هم از فروردین. مجموعا می‌شه پنجاه‌و‌نه روز. یه آدم می‌تونه توی پنجاه و نه روز یه کوه جابه‌جا کنه؟ اونم در حالی که اخیرا توکلش به خدا رو هم از دست داده ؟

 

 

 

 

پر رو بازیه . ولی آخه اله العاصین! گر تو برانی به که روی آوریم؟ 


 نیما نامه ای به همسرش، عالیه، دارد که گویا از پس یک دلخوری عالیه از نیما نوشته شده. نیما در آن می‌گوید : "  عالیه تو زبان عشق را خوب می شناسی. همین طور قلبی که درد میکشد را هم می شناسی. "

و خب می دانی ؟ این همه‌ی آن چیزی ست که من می خواهم.


همان لحظاتی که آدم فکر میکند یکی از بنده های خوب خداست، ندانسته دارد سقوط می کند. نمی دانم چه حکایتی ست. نمی دانم چرا‌. فقط می دانم هر بار که ظنم به خودم خوب شد، بعد از یک بازه ی زمانی تبدیل به آدم افتضاحی شدم. مثل حالا. 

 

 

 

 

منی که لفظ شراب از کتاب می شستم

زمانه کاتب دکان می فروشم کرد .


 با یه سری از بروبچ مذهبی دور هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم یه دونه از این صندوق پولی خونگیا درست کنیم و ماه به ماه به حساب یکی پول بریزیم. قرعه که انداختن من شدم نفر یکی مونده به آخر. تا امروز همه رو به موقع و دقیقا شب آخر ماه پرداخت کردم. با اینکه اون میزان پول ماهانه برای من سنگین بود. ولی واقعا صرفه جویی کردم تا به موقع پرداخت کنم. این ماه نوبت من بود. فقط دو نفرشون ریختن.

در حالی که من اول و دوم ماه به این پول نیاز داشتم. 

چه قدر بده که انقدر تعارفی ام که نرفتم بگم پول منو واریز کنید. و چه قدر بده که انقدر بی خیالن نسبت به حقوق همدیگه.


می‌بینی؟ می‌بینی وقتی می‌گویم دست و پایم آلوده شده اند به دنیا، دروغ نمی‌گویم. امروز دیدم پول به حسابم واریز شده است. چند دقیقه ای منتظر ایستادم تا کسی پیغامی، پسغامی بدهد که این پول از کجاست. بعد از چند دقیقه خاله زنگ زد.گفت این پول را او فرستاده. گفت با آن کار کنم تا بعد. گفت شریک سود. خندیدم. گفتم من مخلصتم هستم، کار می‌کنم باهاش. اما شریک نه. تمامش برای خودت. 

هفته‌ی پیش که خانه‌مان بودند، سر موضوعاتی که بحث مان شده بود با شوخی و خنده گفته بودم پول ندارم. البته که طبق معمولم با کلی مسخره بازی . اما به هر حال گفته بودم ندارم. من نمی‌دانم از کی تا به حال این طور شده‌ام. اگر یک سال پیش از من می‌پرسیدی امکانش هست روزی این طور حرف بزنی، می‌گفتم تا هزار سال آینده امکانش نیست من خودم را از تک و تا بیاندازم. حتی اگر برسد شبی که گرسنه مانده باشم. اما. چند شب گذشته، این من بودم که گفته بودم ندارم. برای یک پیشنهاد کاری که سود خوبی داشت، گفته بودم ندارم. اگر چه به خنده، اما گفته بودم. من می‌خندیدم . همه را هم می‌خنداندم. اما ته دلم ناراحت بودم از اینکه آن رقم را ندارم. می‌خندیدم . اما دلم حسرت داشت که چرا ندارم . خاله حتما از چهره ام فهمیده بود. 

همیشه آرزویم بود که نه ذلیلِ داشتن باشم، نه ذلیلِ نداشتن. در حدیثی خوانده بودم زهد آن نیست که صاحبِ چیزی نباشی، زهد آن است که چیزی صاحب تو نباشد . چه قدر در خیال های نوجوانی ام، خودم را جدای از تعلقات رویا می‌بافتم .

خاله از سر مهربانی اش، از سر مهر مادری اش به من، این پول را فرستاده بود. ولی . من شکستم. نه برای اینکه دیگری به من کمک کرده. شکستم از اینکه تازه به هوش آمدم که پول چه بلایی سرم آورده. شکستم از اینکه ذلیل نداشتن شده ام. آدمی که ذلیلِ نداشتن شود، حتما ذلیل ِ داشتن هم می‌شود . 

خدایا . به من رحم کن. نگذار آلوده ی این حسرت ها شوم .


همیشه آن بیتی که می‌گفت " مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل،،،اینک شما و وحشت دنیای بی علی " تنم را می‌لرزاند. خیلی برایم بیت دردناکی بود. خیلی سنگین بود. نمی‌فهمیدم. واقعا نمی‌فهمیدم آدم ها چه طور ممکن است بعد علی زنده مانده باشند. نمی‌فهمیدم چه طور شیعیان آن داغ را تاب آوردند و بعد علی به زندگی برگشتند. نمی فهمیدم چه طور می‌شود بعد از آن حادثه باز مثل هر روز بیدار شد، کار کرد، شب‌ها به بستر رفت و خوابید. قضیه وقتی پیچیده‌تر می‌شد، که می‌دیدم بعضی بعد رفتن علی، نه تنها به زندگی برگشتند که زندگی را جدی‌تر هم گرفتند. در آن غرق شدند. دست و پایشان به لجن زندگی آلوده شد. حال آنکه فکر می‌کردم دنیایی که علی را نداشته باشد، پست‌تر است و بیش از همیشه سزاوار سه طلاقه کردن.

این‌ها را نمی‌فهمیدم. همیشه فکر می‌کردم من اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم، من اگر انسان ِ آرمانی‌ام را از دست بدهم، دیگر به زندگی باز نخواهم گشت. اگر بازگردم هم نه برای مصالح شخصی‌ام، که برای هدفِ آن انسانِ آرمانیِ رفته‌ام باز خواهم گشت . 

 

ولی .

قاسم سلیمانی را ترور کردند. در حالی که هنوز چهل روز هم نگذشته می‌بینم که من به زندگی برگشته‌ام. در آن غرق شده‌ام. دست و پایم به لجنش آلوده شده. بیش از پیش . انقدری که حالا . حتی رویش را ندارم که کلیپ‌هایی که از او منتشر می‌شود را هم ببینم. می‌دانی؟ هنوز چهل روز هم نگذشته . لعنت به این دنیا! لعنت به من . چه قدر آن بیت تنم را می‌لرزاند ‌.

قاسم سلیمانی پیامبر نبود. امیرالمومنین نبود. حسن مجتبی نبود. سیدالشهدا نبود. می‌دانم. همه‌ی این‌ها را می‌دانم. امام خمینی هم نبود. قاسم سلیمانی کوچک تر از اینها بود. ولی برای من، برای نسل من، نمود همه‌ی این‌ها بود. قاسم سلیمانی نمود ِ چیزهایی بود که فقط شنیده بودیم. 

نشسته‌ام و فکر می‌کنم که من هم اگر بودم . من هم اگر بودم . بعد از شهادت علی . بعد از شهادت حسن مجتبی . بعد از شهادت حسین شهید . به زندگی باز می‌گشتم . به این دنیای کثیف بر می‌گشتم و در لجنش غلت می‌خوردم . 

 

 

 

لعنتی! از این طور بودن می‌ترسم .


یه ضرب المثل نمی‌دونم کجایی هست که می‌گه

تصمیمایی که شب گرفته می‌شن تا صبح هم دووم نمیارن. صبح ها تصمیم بگیرید. 

 

 

 

آدما شبا بیشتر خودشونن. بیشتر به چیزی که در واقع هستن، نزدیکن. شبا آدما خالص‌ ترن. به لحاظ معنویت بحث نمی‌کنم. منظورم دقیقا همون مفهوم خلوص در علم شیمی هست. صبحا آدما به محیط آغشته می‌شن. به دیگران آغشته می‌شن. طی روز، به هر دلیلی، با دیگری هم مسیر می‌شیم، هم‌کار می‌شیم، هم‌کلاس می‌شیم. با دیگران به هر حال یه ربطی پیدا می‌کنیم. روز ها مائیم و خرده هایی از دیگران در ما . گاهی با دیدن دیگری، نوعی حسرت در ما ایجاد می‌شه برای مثل او شدن. تحصیلاتی مثل او داشتن، شغلی مثل او داشتن، ماشینی مثل او داشتن. در ارتباط با دیگران، آرزوهای ما برای خودمون تغییر می‌کنن. ولی شبا. خودمونیم. فقط خودمون. تصمیماتی شب گرفته می‌شن، تصمیمایی هستن که برای اون مایِ خالصن. ولی ما قرار نیست همیشه تو اون حال خلوص حداکثری باشیم. چون نفع دنیوی نداره برامون. چون حساب کتاب های مادی مون رو به هم می‌ریزه. برای همین نباید به تصمیمای شبانه وقع بذاریم.

من از اساس فکر می‌کنم شب، مال من و امثال من نیست. شب مال از ما بهترونه. اونا که روز رو هم با خود خالص شون می‌گذرونن. اگر چه با دیگران ارتباط می‌گیرن . اگر چه با دنیا ارتباط می‌گیرن . اما بهش آغشته نمی‌شن. 


دیروز در گشت زنی های توئیتری به لینکی رسیدم از درس خارج فقه رهبری. کپشنی که برای لینک زده بودند، تحریکم کرد که لینک را باز کنم و کامل بخوانم. 

عَن اَبی داوُدَ المُستَرِقِّ قالَ: قالَ الصّادِقُ جَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ (عَلَیهِمَا السَّلامُ): یَقومُ‌ النّاسُ‌ عَن‌ فُرُشِهِم‌ عَلى‌ ثَلاثَةِ اَصنَافٍ: فَصِنفٌ لَهُ وَ لَا عَلَیهِ، وَ صِنفٌ عَلَیهِ وَ لا لَهُ، وَ صِنفٌ لا لَهُ وَ لا عَلَیه
شما که صبح از خواب بیدار میشوید و از بستر خود بیرون می‌آیید، سه جور هستید؛ [یعنی] مردم دنیا که صبح از خواب برمیخیزند بر سه نوعند: یک دسته هستند که این بیدار شدن از خواب و بیرون آمدن از بستر برای آنها خیر است و شرّی ندارد؛ به لهِ» آنها است و علیهِ» آنها نیست؛ این، یک صنف. یک دسته‌ی دیگر هستند که بیرون آمدنشان از بستر، علیهِ آنها است و به نفعشان نیست؛ لَهِ» آنها نیست. یک دسته‌ی دیگری هم هستند که [وقتی] از خواب بلند میشوند و از رختخواب بیرون می‌آیند، این بیرون آمدن، نه لَهِ» آنها است، نه علیهِ» آنها است. پس [مردم] سه جور هستند.

فَاَمَّا الصِّنفُ الّذی لَهُ وَ لا عَلَیهِ فَهُوَ الَّذی‌ یَقومُ مِن مَنامِهِ وَ یَتَوَضَّأُ وَ یُصَلّی وَ یَذکُرُ اللهَ (عَزَّ وَ جَلّ)
ظاهراً از ادامه‌ی حدیث این جور فهمیده می‌شود که مراد از یُصَلّی»، صلاة صبح نیست؛ چون آن صنف سوّم را هم در آنجا ذکر میکند که خب نماز صبح باید بخواند، اگر نخواند که [کلّاً] علیه است؛ پس بنابراین، اینجا مراد از نمازی که خوانده میشود، نماز صبح نیست، نماز یا نافله‌ی صبح است یا نافله‌ی شب است که این بیدار شدن، به نفع او است، به ضرر او نیست. [این] خیلی مهم است.

نقل کردند از قول مرحوم آقای طباطبائی(رضوان‌ الله ‌علیه) که ایشان اوایلی که وارد نجف شده بودند، با مرحوم حاج میرزا علی ‌آقای قاضی تازه آشنا شده بودند؛ یک روز ایشان را در کوچه میبیند و حاج میرزا علی آقای قاضی ــ آن عارفِ بزرگِ نامدار(رضوان‌ الله ‌تعالی‌علیه)  ــ به او میگوید که پسرم! اگر دنیا میخواهی، نماز شب بخوان؛ اگر آخرت میخواهی، نماز شب بخوان! نماز شب و تهجّد این جوری است. برای امثال ماها که روز مشغولیم و گرفتاریم و مشکلات داریم و سر و کلّه به این بزن، کار با آن بکن، در بین این همه گرفتاری‌ها، در محیط زندگی سخت است اگر بخواهیم یک رابطه‌ی خوبی، یک استغاثه‌ای، یک تضرّعی داشته باشیم؛ چاره‌ منحصر است در همین که انسان سحر بلند شود؛ این [عبارت] ظاهراً آن سحر را بیان میکند. این، یک صنف.

وَ الصِّنفُ الَّذی عَلَیهِ وَ لا لَهُ فَهُوَ الَّذی لَم یَزَل فی مَعصیَةِ اللهِ حَتّى قامَ فَذلِکَ الَّذی عَلَیهِ وَ لا لَه
[دسته‌ی بعدی] در خواب و در بستر خواب هم با معصیت الهی-حالا معصیت‌های قلبی، جوارحی،(۲) جوانحی(۳)- مشغول است تا بلند میشود که این بیدار شدن، به ضرر او است؛ چون بیدار هم که بشود، آن معصیت را ادامه میدهد.

وَ الصِّنفُ الَّذی لا لَهُ وَ لا عَلَیهِ فَهُوَ الَّذی لا یَزالُ نائِماً حَتّى یُصبِحَ فَذلِکَ الَّذی لا لَهُ وَ لا عَلَیه
[دسته‌ی سوّم] که این بیدار شدن نه به نفعش است، نه به ضررش است، میخوابد تا صبح -حالا علی‌الظّاهر مراد از صبح، اوّلِ اذان است، اوّلِ فجر است؛ اما حالا یک خُرده دستِ‌کم بگیریم، بگوییم که مثلاً [اینجا] صبح یعنی همین بین‌الطّلوعَین از خواب پا میشود- [بعد] نماز صبحش را میخواند، امّا لا لَهُ وَ لا عَلَیه»؛ یک فریضه‌ای است که بر عهده‌ی او است، واجب است، باید به ‌جا بیاورد، آن را به ‌جا می‌آورد، [امّا] دیگر خیری از این بلند شدن نمیبیند.

 

در ادامه پی نوشت زده بودند که عمل جوارحی آن است که با اعضای بدن انجام شود مثل نماز. عمل جوانحی آن است که  منشاش قلب و روح آدمی ست. مثل حب و بغض. 

و خب . وای بر من!

 

 

باید درست شوم. موقعیت خوبی ست. امروز بیست و چهار بهمن ماه است. چیزی تا انتهای 98 نمانده ! اگر بتوانم ذره ای از این خراب احوالی ها را درمان کنم، 99 را شادمان تر آغاز خواهم کرد. 


سه روز است توی یک مبحث متابولیسم نوکلئوتیدها گیر کرده ام. فلسفه‌ و چرایی مراحل مبحث salvage را نمی‌فهمم. احساس می‌کنم دور باطل است. کسی هم نیست تا از او بپرسم.
دیگر میلم نمی‌کشد برگردم سر کتاب‌. چون می‌دانم یک بحث گنگ و غیرقابل فهم انتظارم را می‌کشد. خسته ام می‌کند. حتی اگر ده دقیقه بخوانم هم خسته می‌شوم. چون نمی‌فهمم . ذهنم خسته است و به یک حالِ تازه کننده محتاجم .
دلم می‌خواست در این عالم چیزی بود برای تسلی خاطرم. بچه که بودم مادرم اصرار می‌کرد که کلاس نقاشی بروم. اما دوست نداشتم. شاید چون در عالم بچگی درکی از خلا روزهای بزرگسالی نداشتم. آن روز ها نمی‌دانستم که بعدها هیچ چیز، جز هنر، نمی‌تواند خلا بزرگسالی را برایم پر کند.
ای کاش می‌توانستم سه تار بنوازم یا .
درست و حسابی بنویسم !
تنها هنری که برای به دست آوردنش انگیزه داشتم، نویسندگی بود. دقیقا همان چیزی که پدر و مادرم همه‌ی تلاش شان را کردند تا از آن دور شوم.
آن قدر در گوشم خواندند که حالا هر بار که می‌نویسم به خودم می‌گویم کارهای مهم تری برای انجام هست و من با ردیف کردن واژگان کنار هم تنها در حال اتلاف وقت و عمرم هستم.
خسته ام . ای کاش تو را داشتم. من هیچ وقت فکر نکرده ام زندگی مشترک تمامش شادی ست. آرامش است. خوشی ست. می‌خواهم بگویم اتفاقا خیلی حسن نظر هم ندارم به زندگی مشترک.
اما . برای آدمی مثل من . یک لیوان چای خوردن، یک بیسکویت گاز زدن و شنیدن ِ یک غزل از زبان تو . حال تازه کننده ایست.
ای کاش بلد بودم بنوازم. ای کاش بلد بودم نقاشی بکشم. ای کاش بلد بودم بنویسم.
خیلی خسته ام.


یه رفیق دارم که ازم بزرگتره. یعنی خیلی رفیق دارم که ازم بزرگترن. منتهاش این از همه شون بزرگ تره. نزدیک چهل سالشه. ولی مجرده. دیشب حرف می‌زدیم. لو داد بالاخره. عاشق شده قبلا . همه ی این سال ها سعی کرد خودش رو تو نظر همه مون یه تیکه سنگ جلوه بده. 

دیشب بهم گفت می‌دونی اشتباه تو توی زندگیت چی بوده؟

گفتم چی؟

گفت قبل اینکه عاشق بشی، عاقل شدی .

گفتم مگه دست من بود؟ دنیا منو این طور چرخوند. دنیا نخواست من مثل بیست ساله ها رفتار کنم. بگم. بخندم. حرف بزنم. برقصم. عاشق بشم. 

گفتم خدا میدونه چه قدر زجر میکشم. گفت اونم میدونه . چون اونم زود عاقل شد. درسته عشق رو چشید ولی . زود عاقل شد. اونم مثل من زودتر از سنش بزرگ شد.

بهش گفتم فکر میکنی خوشحال میشم از اینکه چپ و راست از آدم های عاقل می شنوم که بزرگ تر از سنم می‌فهمم؟ 

گفت سن یه عدده فراموشش کن. برگرد از زندگیت لذت ببر.

 گفتم بلد نیستم. 

خواست حرف بزنه . گفتم ولش کن. این حرفا بی نتیجن. زدم به در مسخرگی. به عادت همیشم. 

ولی اون بالای بالای حرفامون براش نوشته بودم 

به غم دچار چنانم که غم دچار من است . 

 

 

 

خدایا. من طاقت ندارم از تو دور باشم. کاش تو هم طاقت نداشته باشی من ازت دور باشم. خدایا. تو واسه هر کس هر چیزی باشی واسه من اله العاصینی. پسم نزن. من طاقت ندارم از تو دور باشم. 


صبحی که از خونه زدم بیرون، باد لای شاخه های درختا پیچید، بعد اومد ونشست رو صورت من. یه لحظه نمی‌دونم چی شد . یه شعف درونی توی وجودم پیچید. بعد از دهنم زد بیرون و نشست رو لب هام. یه لحظه ی بعدش زبونم چرخید به " خدایا شکرت به خاطر زندگی " 

 


دیشب مصاحبه ی سید حسن نصرالله را از تلوبیون دنبال می کردم. بعضی تکه هایش به دلیل ضعیف شدن ناگهانی اینترنت از دستم در می رفت. در کل، مصاحبه ی خوب و هوشمندانه ای بود از نظرم. دو ساعت مصاحبه را بدون خستگی گوش می دادم. بعضی نکاتی که بیشتر توجهم را جلب کردند برای خودم می نویسم. برای بعد ها. 

 

ادامه مطلب


۱. پسر بغض دارم. بپوش بریم بام. بشینیم اون بالا و به شهر نگاه کنیم. می‌دونم شبه. می‌دونم سرده. ولی من بغض دارم. پاشو بریم. یه آتیش روشن می‌کنیم. می شینیم کنارش. چهار تا قطره اشکی که برامون مونده رو هم خرج دنیا و آدماش می‌کنیم.  بعدم بر می‌گردیم خونه. عینهو از جنگ برگشته ها. می‌خزیم تو رخت خواب. می‌خوابیم. تا مرگ.

 

 

۲. ‏تو عقب خوشبختی پرسه می‌زنی. با دیپلم، با مدرک، با پول، با شوهر. با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور، خوشبختی به آدم چشمک بزند.»
- بزرگ علوی

 

۳. شهبازی، اصنافی. دو نفری اند که می‌شناسمشان. باقی عدالت خواهان را نمیشناسم. این دو را می‌نویسم. 


امروز صبح کمی دیرتر به کتابخانه رفتم. دلم درد می‌کرد و در رفتن مردد بودم. عاقبت رفتم. تا حوالی دو ظهر آنجا بودم. دل درد به وضعیت غیرقابل تحمل که رسید وسایلم را جمع و جور کردم و برگشتم خانه.

نمی‌دانم چه حکایتی شده که نمی‌توانم در اتاقم درس بخوانم. خودم را کشتم، تا موفق به خواندن تنها سه مبحث چرخه ی کری و آلانین و گلی اگزالات شدم. 

زیر بار حفظیات بیوشیمی که احساس خفگی می‌کنم، به خودم می‌گویم این خواندن هم می‌تواند وجهی از جهاد باشد. من باب دل داری . واقعا یک جاهایی احساس می‌کنم مغزم جای ورود اسم حتی یک آنزیم دیگر را هم ندارد! 

 کمی اسپلایسینگ هم خواندم. اما راضی کننده نیست‌. مقیاس من حجم نیست. زمان هم نیست. مقیاس من افزدوه شدن به دانسته ها و تثبیت دانسته های قبلی ست. با این معیار می‌گویم امروز روز خوبی نبود‌.

 

هنوز اسامی کاندیدایی که می‌خواهم به آن ها رای دهم را تکمیل نکرده ام. لیستی رای دادن را دور از انصاف می‌دانم. چند نفری که می‌شناسم را حذف می‌کنم و چند نفر دیگر جایگزین می‌کنم. اما با این شناخت محدود من، مجبورم بالای پنجاه درصد از افراد لیست را لحاظ کنم. 

عصری سری به توئیتر زدم ببینم چه خبر است. طبق معمول، دعوا. 

اپ اینستاگرام را از موبایلم پاک کرده ام. با موبایل مادرم لاگ این کردم، کمی هم آن جا پیج فعالان ی را خواندم. اینستا هم دست کمی از توئیتر نداشت. 

لاگ اوت کردم. همه خواب بودند. مودم را که خاموش کردم، یک س لحظه‌ای احساس کردم. گویی تا قبل آن لحظه دچار به سرگیجه بودم، بدون اینکه خودم متوجه شده باشم. با خاموش کردن مودم سرم از گیج رفتن ایستاد. 

 

شب است. حوالی ساعت دو. دلم هنوز درد می‌کند. چشم هایم خسته اند. از شدت زل زدن به این صفحه ی چند اینچی که دارد زندگی‌ام را، آرامشم را، تمرکزم را به فنا می‌دهد. خوابم می‌آید. 

فردا روزی دیگر است. دوست دارم امشب را با امید به خوب پیش رفتن فردا بخوابم. 


دیروز در توییتر یک جمله خواندم که وادارم کرد به ایستادن، صبر کردن، فکر کردن. آن جمله این بود: 

" . وانمود به فلسفی بودن رنجی که کشیده ای همواره تسکین دهنده است‌. " 

 

 

مدتی بود به این مسئله فکر می‌کردم. به این‌ که وارد گرداب فلسفه بافی شده ام. برای رنج هایی که می‌کشم. برای دردهایی که می‌کشم. برای آن حجم از آزردگی خاطرهایی که به خودم تحمیل کرده ام. حتی حتی برای تنبلی هایی که کرده ام. خوشحالم از آن وبلاگ بازی های شلوغ دست کشیده ام و در این گوشه ی خلوت می‌توانم سر راست و بی گوشه کنایه بگویم من تنبلی کرده ام. به هر گوشه از زندگی ام که نگاه می‌کنم می‌بینم همه جا تنبلی کرده ام. پیش از این ها آن ها را تنبلی نمی‌دانستم. احساس می‌کردم این ها نتیجه ی بی انگیزگی های من است. نمی‌گویم انگیزه بی تاثیر است. اما من بارها و بارها تجربه کرده ام کارهایی که در ابتدایشان بی انگیزه بوده ام و در اواسطشان تازه انگیزه پیدا کرده ام. این مدت احساس می‌کردم اگر باز هم پاش بیفتد می‌توانم از صبح تا شب را بدوم. چون تجربه اش را داشته ام . آن روزها، همه انرژی مرا تحسین می‌کردند. یادم می‌آید خانم شین می‌گفت روحیه ی جهادی یعنی روحیه ی تو. که یک تنه می‌دوی و کار بقیه را هم تک نفری انجام می‌دهی .

من اما نادانسته، به مرور تبدیل به یک آدم تنبل شده ام‌. 

حالا پاش افتاده . من اما می‌بینم قوت حرکت ندارم. امید حرکت ندارم. جان حرکت ندارم . تنبل شده ام. 

کارهایم را یکی یکی پشت گوش می‌اندازم. نمی‌گویم کارهای سخت و انرژی بر. حتی کارهای ساده. سه روز است که قصد دارم ناخن هایم را کوتاه کنم. اما آخر شب که خسته به رخت خواب می‌آیم و روز را مرور می‌کنم می‌بینم باز ناخن هایم را کوتاه نکرده ام. در حالی که روزهایم آنقدر سنگین و پرمشغله نشده اند که نتوانم پانزده دقیقه هم به خودم اختصاص دهم. 

فلسفه بافیِ رنج خیلی مرا اذیت کرده. چند سال است به آن مشغولم . حاصلش این نبود که با همان فلسفه به جنگ ِ رنج روم و زندگی ام را با همه ی رنج هایش، آرام و با نشاط بگذرانم. نتیجه ی آن فلسفی بافی ها غمگین و غمگین تر شدن من بود . نمی‌دانم، شاید اگر پیش یک مشاور بروم نشانه هایی از افسردگی در من باشد. 

باید درمان کنم خودم را. باید دست بکشم از این فلسفه ها . هر آدمی غمگین می‌شود. هر آدمی در زندگی با رنج های مختلفی مواجه می‌شود. هر آدمی در برهه های مختلف زندگی اش به نا امیدی و پوچی می‌رسد. 

اما اگر بماند . اگر متوقف شود . اگر بنشیند . می‌پوسد . در رنج می‌پوسد . در غم می‌پوسد . در پوچی می‌پوسد .

باید خودم را نجات دهم. 


.

یه آقایی هست توی توئیتر که مبتلا به کرونا شده. داره گزارش هر روز میده. دیروز دیدم توئیت کرده بود انقدر بهم نگید امیدوارم زود تر به زندگی برگردید. 

من وسط زندگی ام. زندگی معناش همین پایین و بالایی هاست. من الانم وسط زندگی ام.

 

البته من نقل به مضمون کردم. می‌بینید چه درک وسیع و عمیقی داره از زندگی . این آقای ناشناخته صدر دعاهام قرار گرفته. برای خودش، خانمش و دو تا بچه ش بهترین آرزوها رو دارم. الحمدلله که هنوز از این آدما می‌بینیم. خدا به ما هم درک معنا بده . خدا به ما هم ایمان بده  . خدا به ما هم همچین قدرتی بده .

 

 

 

حواست هست ؟ بهار رسیده . که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی . 


عمل جدی نبود. اما آن شب، توی راه اتاق عمل، روی ویلچر، خیلی به آرزوهایم فکر کردم. راه کوتاه بود. اما من خیلی فکر کردم. در همان چند دقیقه، قدر چند ساعت فکر کردم. نه فقط به آرزوهایم، به خیلی مسائل دیگر هم فکر کردم. به گندی که به زندگی ام زده بودم. به آرزوهایی که به هیچ کدام شان نرسیده بودم. به بندگی که برای خدا نکرده بودم. وضعیتم خوب نبود. نمی ترسیدم. فقط حسرت می خوردم. چیزی وجود نداشت که بعد از من بشود نماد من . انگار از فراموش شدن می ترسیدم. آن لحظات استغفار نمی کردم. روی تخت دراز کشیده بودم و یکی یکی لامپ های راهرو از مقابل چشمانم می گذشتند. کوچک ترین امیدی به بهشت نداشتم. اما به خدا، پر از امید بودم. نه در مبحث زنده ماندن یا مردن. در بحث حساب و کتاب. نمی دانم چرا . آن لحظات اگر چه پر از حسرت بودم، اگر چه از نکرده ها و کرده هایم پشیمان بودم، اما . امیدوار بودم. به مهربانی اش. بی حساب و کتاب امیدوار بودم. 

گفتم اگر برگردم، به زندگی برمی گردم. برگشتم. اما به زندگی برنگشتم . 

حالا هم می دانی ؟ عکس همه . از جوانی که ممکن است پاگیر یک ویروس شود، نمی ترسم! دیگر در مواجهه ی با مرگ، آرزوهایم نقطه ضعفم نیستند. می دانم ماندن، معنای رسیدن نمی دهد. معنای نزدیک شدن هم نمی دهد. چه بسا ماندن، دور تر شدن و دیدن ِ این دورتر شدن باشد و حسرت پشتِ حسرت . این روزها . این روزها که هر وقت به خودم می آیم می بینم از دیروزم بیشتر در سیاهی دنیا فرو رفته ام، خیلی به آن دعا فکر میکنم که اگر این زیستن موجب می شود از تو دور تر شوم، از من این نفس ها را بگیر. دیگر آرزوهایم، دیگر جوانی ام نقطه ضعفم نیستند. از مرگ می ترسم چون چیزی ندارم. من نه برای دنیا چیزی باقی گذاشته ام نه برای آخرت چیزی فرستاده ام. تعارف نیست، حرف نیست. واقعیتی ست که هر روز مرا در خودم می شکند . نمی گویم حریص نیستم به زندگی. هستم. به تک تک روزهایش . نمی گویم حریص نیستم به آرزوها و رویاها. هستم . به تک تک آرزوهایی که در خلوت بافته ام . اما . من آن امید کافی برای رسیدن به آن ها را ندارم. من آن انگیزه ی لازم برای دویدن را ندارم. من هم مثل اکثر آدم های این دنیا، شب به شب به خودم قول فردای بهتر می دهم . اما . فردایم همه بدتر از دیروزهایم اند . 

 

 

امروز یکی از دوستانم برایم یک فایل رمز دار فرستاده بود. علائم یروس را نشان داده بود. وصیت نامه اش را نوشته بود . خواندمش. گفته بود دارایی هایش را و حقوق ماهانه اش را خانواده اش چه کنند. یک جایی نوشته بود از طرف او به کسی بگویم تمام این چهار سال او را دوست داشته .شماره اش را برایم نوشته بود.

خندیدم . 

نمی دانم چرا . فقط می دانم خندیدم .

بعد دیدم اگر بخواهم وصیت نامه بنویسم، هیچ چیز ندارم. حرفم مال و اموال نیست. 

مامان می گفت بعد از این که از ریکاوری بیرون آمده ام 

مدام و پشت سر هم فقط گفته ام مامان منو ببخش. من تو و بابا رو خیلی اذیت کردم. 

مامان گفت بیش از صد بار صدایش زده ام. گفت تنها همین یک جمله را تکرار کرده ام . یادم بود که این جمله را گفته ام. اما احساس می کردم تنها یک بار گفته ام. ولی مادر گفت مکرر همین یک جمله را گفته ام . یادم است چه بغضی در گلویم بود. یادم است گلویم بیشتر از جای بخیه هایم می سوخت . 

شاید اگر بخواهم وصیت نامه بنویسم، از همین جنس جمله ها . معذرت خواهی ها . حلالیت طلبی ها . ببخشید ها .

به میل خودم اگر بود شاید از احساس های گیج و مبهمم می نوشتم. چیزی شبیه به یک درد دل. اما . نوشتن درد دل، دردی از من دوا نخواهد کرد و درد دیگران را بسیار خواهد کرد . 

 

 

 

 

 

اول رجب . خدایا . ما عزیزان مون رو . خودمون رو . وطن مون رو . رویاهامون رو . روزهای زندگی مون رو . جوونی مون رو . سلامت مون رو . تن مون رو . روحمون رو . خدایا ما دار و ندارمون رو به تو می سپاریم . همه ش از تو بوده . حالام هیچ کس به اندازه ی خودت نمی تونه ازشون محافظت کنه . 

 

 

پی نوشت:

حین نوشتن این پست، این آهنگ را گوش می دادم. برای همین احتمالا جملاتم دقیق نباشند. حوصله ی ویرایش هم ندارم. 

 

 

 


امروز صبح کمی دیرتر به کتابخانه رفتم. دلم درد می‌کرد و در رفتن مردد بودم. عاقبت رفتم. تا حوالی دو ظهر آنجا بودم. دل درد به وضعیت غیرقابل تحمل که رسید وسایلم را جمع و جور کردم و برگشتم خانه.

نمی‌دانم چه حکایتی شده که نمی‌توانم در اتاقم درس بخوانم. خودم را کشتم، تا موفق به خواندن تنها سه مبحث چرخه ی کری و آلانین و گلی اگزالات شدم. 

زیر بار حفظیات بیوشیمی که احساس خفگی می‌کنم، به خودم می‌گویم این خواندن هم می‌تواند وجهی از جهاد باشد. من باب دل داری . واقعا یک جاهایی احساس می‌کنم مغزم جای ورود اسم حتی یک آنزیم دیگر را هم ندارد! 

 کمی اسپلایسینگ هم خواندم. اما راضی کننده نیست‌. مقیاس من حجم نیست. زمان هم نیست. مقیاس من افزدوه شدن به دانسته ها و تثبیت دانسته های قبلی ست. با این معیار می‌گویم امروز روز خوبی نبود‌.

 

هنوز اسامی کاندیدایی که می‌خواهم به آن ها رای دهم را تکمیل نکرده ام. لیستی رای دادن را دور از انصاف می‌دانم. چند نفری که می‌شناسم را حذف می‌کنم و چند نفر دیگر جایگزین می‌کنم. اما با این شناخت محدود من، مجبورم پنجاه درصد از افراد لیست را لحاظ کنم. 

عصری سری به توئیتر زدم ببینم چه خبر است. طبق معمول، دعوا. 

اپ اینستاگرام را از موبایلم پاک کرده ام. با موبایل مادرم لاگ این کردم، کمی هم آن جا پیج فعالان ی را خواندم. اینستا هم دست کمی از توئیتر نداشت. 

لاگ اوت کردم. همه خواب بودند. مودم را که خاموش کردم، یک س لحظه‌ای احساس کردم. گویی تا قبل آن لحظه دچار به سرگیجه بودم، بدون اینکه خودم متوجه شده باشم. با خاموش کردن مودم سرم از گیج رفتن ایستاد. 

 

شب است. حوالی ساعت دو. دلم هنوز درد می‌کند. چشم هایم خسته اند. از شدت زل زدن به این صفحه ی چند اینچی که دارد زندگی‌ام را، آرامشم را، تمرکزم را به فنا می‌دهد. خوابم می‌آید. 

فردا روزی دیگر است. دوست دارم امشب را با امید به خوب پیش رفتن فردا بخوابم. 


روزهای آخر ترم آخر بود. یک غروب که خسته از دانشگاه برمی‌گشتیم الف توی مترو گفت بچه ها من حالم خوب نیست، میشه بریم کافه ای جایی؟ 

همه موافق بودیم. رفتیم کافه ای حوالی میدان ولی‌عصر. الف گفت بچه ها میشه از بدبختی هاتون حرف بزنید؟ از بدبختی که ما ها ازش بی خبریم؟

همه بلند خندیدیم. انتظار چنین درخواستی را نداشتیم. بعد بحث کم کم جدی شد. هر کس از یک بدبختی اش گفت. من از وضعیت بد جسمانی آن روزهایم گفتم. نه تمامش را. یک قسمتش را. ف از وضعیت بد روحی اش گفت. ر از شکست عشقی که هنوز فراموشش نکرده بود و الی آخر .

خود الف اما . با حسرت تمام گفت از رابطه ی بد بین پدر و مادرش کلافه است. خسته است. میل مردن دارد. 

مسئله این است که خرس گنده ها هم احساس دارند. خرس گنده ها هم حسرت این چیز ها را می‌خورند. اتفاقا خرس گنده ها بیشتر از بچه های هفت هشت ساله از این قبیل مسائل رنج می‌کشند . خیلی بیشتر.

 آن روز خیلی با هم حرف زدیم. بدبختی های همه مان، در برابر بدبختی او کوچک به نظر می‌رسیدند . 

پدر و مادرش همدیگر را ترک کرده بودند و پدرش با کسی بود و مادرش هم با کسی دیگر .

به او حق می‌دادیم که به قول خودش دیگر هیچ میلی برای زندگی نداشته باشد.

حالا که باز دوباره آن وضعیت جسمی برگشته، یاد این خاطره افتادم. اگر امروز باز یک نفر بگوید از بدبختی هایت برایم بگو چیزی ندارم که بگویم. آن قدر این کلاف پیچ در پیچ و گره در گره است که نگفتنش راحت تر است از گفتنش. آدم نمی‌داند از روح بگوید، از جسم بگوید یا از دنیای خارج از خودش بگوید . 

با این همه. آرامم .

غمگینم اما آرامم . 

این روزها کتاب حاج را می‌خوانم. حالم را خوب می‌کند. به چند نفری پیشنهادش دادم اما به خاطر نام نویسنده کتاب را نخوانده زیر سوال بردند. من هم اصراری نکردم. رزق و روزی شان نبود آن حال خوب .

من یکی را که از این دنیای سیاه جدا می‌کند و پرتم می‌کند در دنیایی که آسمانش همیشه رنگین کمان دارد .


امروز در پیج اینستاگرام امام موسی صدر یک پست دیدم در مورد دعای ماه رجب. آن تکه‌ی یا من یُعطی الکثیر بالقلیل. می‌گفت این دعا نشان می‌دهد که انسان نباید فقط به سعی خودش متکی باشد. می‌گفت همه چیز سعی نیست. وظیفه داریم سعی کنیم. تا سر حد توان . اما نهایتا با هر میزان از تلاش او خیر عطا می‌کند.

یادم به تقریبا پنج سال پیش افتاد. کارم خیلی لنگ بود. با دکتر سین که حرف می‌زدم، گفت دعا می‌کند گیر و گره ام باز شود. خندیدم و گفتم دمت گرم ولی خودم انتظاری ندارم. گفت چه طور؟ گفتم آن قدر که باید و شاید، تلاش نکرده ام. برای همین خودم را شایسته ی لطف الهی نمی‌دانم. 

خندید. گفت چرتکه‌ی خدا با چرتکه‌ی ما آدما فرق داره . نگران نباش و دعا کن خدا حلش کنه برات.

وقتی آن گره زندگی ام باز شد، هاج و واج مانده بودم که چه طور ممکن است؟

تنها یک دلیل برای آن گشایش به ذهنم می‌رسید‌. او . به قلیل، کثیر بخشیده بود


ما صبور نبودیم. حالا هم نیستیم. فقط فهمیده ایم که مجبوریم تحمل کنیم. تحمل کردن با صبر کردن توفیر دارد. پشت صبوری کردن حال خوب نشسته است. اما پشت تحمل کردن بدترین حال و احوال نشسته است. ما تمام این سال ها تحمل کردیم. از آن روزهای کودکی‌ تا این روزهای جوانی که یکی یکی پشت هم هرز‌ می‌روند . خسته ام کرده اند دیگر. بدجور خسته ام کرده اند. دیگر از سن ام گذشته است که این چنین غم های کودکانه ای داشته باشم .‌‌ اما . این غم ها از کودکی با من بزرگ شده اند، قد کشیده اند و آن قدر بزرگ شده اند که حالا که بغض می‌شوند، گلویِ کَت و کلُفت تر شده ام هم را چنگ می‌اندازند . مثل روز های هفت سالگی ام مرا به گریه می‌اندازند. مرا در خودم خرد می‌کنند .

خسته ام کرده اند. دوست دارم بروم . دیگر جان تحمل کردن ندارم. 

دعا میکنم برایشان. دعا می‌کنم سلامتی شان را. من اما . دوست دارم بروم. دیگر جان تحمل ندارم .‌‌

 

 

مگه یه روح چه قدر می‌تونه یه زخم رو تاب بیاره ؟


سر میز شام بابام و داداشم کنار هم نشسته بودن. من و خواهرمم کنار هم. مامان هم سر میز نشسته بود. بابا نشسته بود جلوم.  یهو تو صورتم زل زد و گفت تو همیشه انقدر خوشگل بودی ؟

 

 

 

 

ساعت ده شبه و وقتی به کل روز نگاه می‌کنم، می‌بینم این تنها قسمت خوب امروزم بود‌.


آقای جمهوری اسلامی عزیز، ما دوسِت داریم. ولی . لامصب رابطه یه طرفه ست انگار. تازه داشتم برنامه می ریختم واسه آینده ی شغلیم. ولی امشب گند خورد به همه چیز . به تمام معنا گند خورد به همه چیز. 

کارد بزنی خونم در نمیاد. واسه پولم ؟ نه . واسه اینکه من ِ احمق هر بار به هزار زور، به هزار بدبختی این اعتماد ِ از دست رفته رو ترمیم می کنم. باز دوباره فرداش یه گندی بالا میارن. 

 

 

 

 

پی نوشت :

می گفت اگر یک عدم تعادل در نظام اقتصادی پیش بیاید یعنی در جایی یک تعادل ی ایجاد شده است.


ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد. او بار شراب داشت و من به جستجوی شراب آمده بودم. او شراب فروش بود و من مشتری مسلم متاع او بودم. و هر دو به یک شهر می رفتیم. و هر دو به یک میهمان سرای. به راستی که ما برای هم بودیم و برای هم آمده بودیم. 

 

شبانگاه، چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد هر دو به چایخانه رفتیم و در مقابل هم نشستیم. به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ی در آن شهریم. و نا آشنای با همه کس. 

او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید. و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم : به چه کار آمده ای  و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای ؟ و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباره با خود آورده است. 

و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گران بها با خود آورده بود، گفتم : فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام. و باز گفتیم و باز شنیدیم. تا پاسی از آن تیره شب گذشت. 

و من، دل تنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر. 

 

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست. به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم. سر در میان دو دست گرفتم و گریستم . بیگانه ی مغربی باز آمد، دل گیر و سر به زیر. و در دیدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم. چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خویش را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم. 

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم. و اندوهی گران به بار آوردیم. من به مشرق مقدس بازگشتم و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهر های غریب شد. 

به راستی که ما برای هم آمده بودیم

و ندانستیم. 

| آرش در قلمرو تردید - عالیجناب نادر ابراهیمی |

 

 

 

 

پی نوشت یک:

من پیر سال و ماه نیم . یار بی وفاست . 


امروز در پیج اینستاگرام امام موسی صدر یک پست دیدم در مورد دعای ماه رجب. آن تکه‌ی یا من یُعطی الکثیر بالقلیل. می‌گفت این دعا نشان می‌دهد که انسان نباید فقط به سعی خودش متکی باشد. می‌گفت همه چیز سعی نیست. وظیفه داریم سعی کنیم. تا سر حد توان . اما نهایتا با هر میزان از تلاش او خیر عطا می‌کند.

یادم به تقریبا پنج سال پیش افتاد. کارم خیلی لنگ بود. با دکتر سین که حرف می‌زدم، گفت دعا می‌کند گیر و گره ام باز شود. خندیدم و گفتم دمت گرم ولی خودم انتظاری ندارم. گفت چه طور؟ گفتم آن قدر که باید و شاید، تلاش نکرده ام. برای همین خودم را شایسته ی لطف الهی نمی‌دانم. یک نگاه نزدیک به سکولاریسم بود، اگر چه که من با خیال دین داری آن طور تصور می کردم. 

خندید. گفت چرتکه‌ی خدا با چرتکه‌ی ما آدما فرق داره . نگران نباش و دعا کن خدا حلش کنه برات.

وقتی آن گره زندگی ام باز شد، هاج و واج مانده بودم که چه طور ممکن است؟

تنها یک دلیل برای آن گشایش به ذهنم می‌رسید‌. او . به قلیل، کثیر بخشیده بود


.

یه آقایی هست توی توئیتر که مبتلا به کرونا شده. داره گزارش هر روز میده. دیروز دیدم توئیت کرده بود انقدر بهم نگید امیدوارم زود تر به زندگی برگردید. 

من وسط زندگی ام. زندگی معناش همین پایین و بالایی هاست. من الانم وسط زندگی ام.

 

البته من نقل به مضمون کردم.  چه درک وسیع و عمیقی داره از زندگی . این آقای ناشناخته صدر دعاهام قرار گرفته. برای خودش، خانمش و دو تا بچه ش بهترین آرزوها رو دارم. الحمدلله که هنوز از این آدما می‌بینیم. خدا به ما هم درک معنا بده . خدا به ما هم ایمان بده  . خدا به ما هم همچین قدرتی بده .

 

 

 

حواست هست ؟ بهار رسیده . که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی . 


سال آخر دبیرستان بود. هیچ چیز جذابی توی مدرسه وجود نداشت الا زنگ های تفریح که تمامش به بسکتبال بازی کردن با کوثر می گذشت. تنها کسانی که به حذف زنگ ورزش در پیش دانشگاهی اعتراض کرده بودند من و کوثر بودیم. مشاور هم بهمان گفت شما دو تا اصلا متوجه نیستید کنکور یعنی چی. تصمیم گرفتیم زنگ های تفریح و زنگ های نهار - نماز را بسکتبال بازی کنیم. بعد ها زنگ نمازش کنسل شد چون پنجره های نماز خانه رو به حیاط باز می شدند و صدا داخل می رفت. ولی زنگ نهار، تماما به بازی می گذشت. خیلی وقت ها من و کوثر تنها. گاهی سه چهار نفر دیگر از بچه ها هم می آمدند. یک بار زنگ نهار در حین بازی، از اتاق پژوهش صدایم زدند. نرفتم. آن معلم خسته ام کرده بود بس که صدایم می کرد. دیگر وقتی صدایم می زد نمی رفتم. چند دقیقه بعدش دوباره پیجم کردند. این بار از اتاق سید. سید را دوست داشتم. برای همین به کوثر گفتم یه دیقه میرم سریع بر می گردم. رفتم، سید نبود. سارا بود که کارم داشت. و فقط برای اینکه بروم از اتاق پرورشی پیجم کرده بود. بهش گفتم سریع کارش را بگوید که می خواهم بازی کنم. بازی با کوثر را دوست داشتم. همیشه از او می باختم. خیلی قدر بود. آخرش هم رفت تربیت بدنی خواند. وقتی یک شوت کوثر را ریباند می کردم، انگار توی قلمچی اول شده باشم. همه ی انرژی ام را می گذاشتم که توپم را از دفاعش رد کنم. ضد حمله که می زد، میگ میگ وار می رسید به زمین من. اعجوبه ای بود برای خودش .کوچکترین موفقیتی در برابر او، حس خیلی خوبی به من می داد. بگذریم. سارا لپ تاپ را روشن کرده بود و یک پوشه از عکس هایمان را باز کرده بود. گفت بشین یکی از این عکسا انتخاب کن. پرسیدم برای چی؟ گفت حالا تو انتخاب کن بعدا می گم بهت. اصلا حدس نزدم می خواهد چه کند. حوصله اش را نداشتم. ده دوازده تا عکس که رد کرد، گفتم همین یکی خوبه. ذره ای دقت نکرده بودم. آن ده دوازده تا را هم گذاشتم رد کند، تا شک نکند که دارم از سرم بازش می کنم. گفت خاک بر سر سلیقه ت. گفتم تو که میخواستی آخرش اینو بگی، میذاشتی من بازیمو کنم، خودت یکیشو انتخاب میکردی. گفت جدی به نظرت عکس خوبیه ؟ دوباره نگاهش نکردم. با اطمینان گفتم آره خیلی خوبه. یک ماه گذشت.

تولدم شد. سارا هدیه اش را که داد، وقتی باز کردم دیدم همان عکس را بزرگ چاپ کرده و قاب کرده. طی ده سال گذشته، یکی از افتضاح ترین عکس های زندگی ام بود. 

آن عکس افتضاح را هنوز هم از قاب خارج نکرده ام. ولی قاب را هم از کارتنش خارج نکرده ام. امروز که بالاخره خانه تکانی به قسمت اتاق تکانی اش رسید، دوباره آن قاب را لای وسایلم پیدا کردم. خیلی وسایل دیگر را هم نگه داشته ام. و در دل هر وسیله ای، هزار خاطره. یک روز خوب اگر برسد، ماجرای آن روز را به سارا می گویم. می دانم دست هایش را روی کمرش خواهد زد، چشم هایش را نازک خواهد کرد و با آن صدای جیغش خواهد گفت " خیلی بیشعوری، خیلی ها. " 

بعد برایش توضیح می دهم اگر آن روز مثل آدم یک عکس انتخاب می کردم، هیچ وقت این هدیه انقدر برایم متفاوت نمی شد. مثل حالا که هیچ یادم نمی آید این سال ها هدیه های دیگرش به من چه بوده اند. 


چندین ماه پیش دیدم کسی در استوری اینستاگرام نوشته بود " بزرگترین پشیمانی‌ام ساعت‌ها جمله ساختن برای کسانی بود که لیاقت یک کلمه را هم نداشتند‌. "


حالا در همین وضعیتم. بزرگ"ترین" که نه. شاید حتی پشیمانی هم نه. حسم، حس آن کسی ست که کاری که اشتباه بوده را انجام داده و حالا که گندش بالا آمده، می‌بیند که تنها راه پیش رویش انجام دادن همان اشتباه بوده است.


همیشه عبارات سخت و شدید و تاریک را در هزار ورق کادوی رنگی می‌پیچدم و بعد برایش می‌فرستادم. نه برای آن‌که منظورم را قلب کنم. برای آن‌که دوست نداشتم آن عبارات را پرت کنم توی صورتش. برای آن‌که دوست نداشتم بهش القا کنم که اوضایش وخیم است. این کار را می‌کردم تا به حرف هایم یک ضریب لطافتی بدهم. تا او را مکدر نکنم. تا او را به گوش دادن بیشتر ترغیب کنم. او ولی . همیشه لجوجانه ورق کادوها را از هم می‌درید و عبارت ِ تاریک را از بین حرف های من، بیرون می‌کشید. با نا دیده گرفتن همه‌ی تلاش های من برای کم کردن از شدت ِ تاریکی عبارت. با نا دیده گرفتن همه‌ی لطافت هایی که با دست و پا زدنی به آن عبارت سنجاق کرده بودم. با نادیده گرفتن همه‌ی کنده کاری هایی که روی آن عبارت انجام داده بودم تا از شدت سنگینی اش بکاهم.
مثلا وقتی برایش از زندگی می‌نوشتم، وقتی تلاش می‌کردم تا با هزار جمله ی غیر مستقیم بگویم " کمی نشاط به زندگی ات بپاش " یکی یکی هزار جمله ی من را از هم می‌درید، شکمِ یکی یکیِ جمله هایم را از هم باز می‌کرد و می‌گفت تو به من گفتی افسرده ای!
به جد این .
آخرین باری بود که برایش نوشتم.


چند سال پیش، پای سخنرانی حاج آقا عالی نشسته بودم. حکایتی را روایت کرد که هنوز هم که هنوز است در ذهنم زنده است. می گفت روزی حضرت صادق از کوچه ای عبور می کرد. در جهت مخالف او، سید حمیری که شاعر بود، می آمد. منتهی . با کوزه ای شراب در دست. مرد، ترسید. احساس خجالت کرد. سرش را چرخاند تا با امام رو به رو نشود. امام صدایش زد. مرد نمی دانست چه کند. شرمسار راه ِ امام را پیش گرفت. سلام کرد. امام پرسید در کوزه چه داری ؟ مرد دستپاچه شد. نمی توانست بگوید شراب. گفت شیر. امام گفت جرعه ای از آن بر کف دست من بریز . مرد با هراس، با ترس و لرز . کوزه را روی دست امام خم کرد. از کوزه شیر خارج شد. 

متحیر مانده بود. نمی توانست حرفی بزند. حضرت از او پرسید امام تو کیست حمیری ؟ حمیری گفت " الذی سَیَّرَ الخَمرَ لبَنا . " آن کس که شراب را شیر کرد. امام نگاهش کرد و گفت پس  "در هر حالی " که هستی از ما روی برنگردان . 

 

 

 

در عمرم کم پای ِ منبر ننشسته ام. اما از بین هر چه که شنیده ام، هیچ سخنرانی به این اندازه در ذهنم نمانده. هیچ سخنرانی را به این اندازه در ذهنم مرور نکرده ام. حکایت من . چند درجه وخیم تر است از سید حمیری. حمیری، کوزه را در دست داشت. من ولی.

هر بار که کوزه را سر کشیده ام، هنوز از گلو پائین نرفته، ترسان سرم را می چرخانم. که امام را ببینم. که بهم بگوید در هر حالی که هستی. در هر حالی که هستی. در هر حالی که هستی. هنوز لب هایم خیس ِ شرابند . اما . مثل بچه ی از مادر جدا افتاده، گریان، پا ، آشفته، شروع می کنم به دویدن. که شرمسار، بروم گوشه ی عبایشان را بگیرم و بگویم امام من هم . امام من هم الذی سیر الخمر لبنا .


حالم حال ِ آسمان، لحظاتی پیش از یک تگرگ سنگین. حالم حال یک آتشفشان، لحظاتی پیش از فوران. حالم حال اقیانوس، لحظاتی پیش از سونامی. حالم حال ِ زمین لحظاتی پیش از لرزیدن. 

حالم حال ِ جوجه عقابی آماده ی اولین پرواز. حالم حال ِ کره اسبی که تازه جان ِ دویدن در پایش دویده، اما هنوز دویدن را نچشیده . حالم حال ِ یوز ِ گوشه ای کمین کرده، برای اولین شکار زندگی اش. 

حالم . حال ِ پیامبری . دقایقی چند، پیش از بعثتش. حالم حال نویسنده ای، در لحظه ای پیش از خوردن جرقه ی یک شاهکار در ذهنش. حالم . حال ِ نوازنده ای ملتهب از نت های آشفته ی فوران کرده در ذهن برای ساخت بهترین قطعه ی موسیقی. حالم .حال یک شاعر ، پیش از گفتن بهترین غزلش. حالم حال ِ زنی در آخرین لحظات آبستنی. حالم . حال ِ جهان. پیش از انفجار بزرگ. حالم . 

 

حالم همه ی این ها هست و هیچ یک نیست. حالم حال حادثه ای که پس از آن دگرگونم. پس از آن دیگر آدم پیش از حادثه نیستم. حالم . حال تحول. حال انقلاب. حال تغییر. حالم حال پریدن. حالم حال جهیدن. حالم حال این نبودن. حالم حال ِ چیز دیگری شدن. 

 

سال هاست . سال هاست این لحظه ها برای من کش آمده اند. تصور کنی زنی را که جای نه ماه، نه سال بار به شکم داشته باشد. تصور کنی زنی را ، هزار بار تا آستانه ی وضع حمل رفته اما وضع حمل نکرده .

 

 

 

 

ترسم از آن است که پس از این همه انتظار، آخر هم مبعوث به رسالتی نشوم. آخر هم چیزی ننویسم. آخر هم قطعه ای نسازم. آخر هم غزلی نسرایم. آخر هم . هیچ بزایم ! 


آدم ها از ابراهیم زیاد نوشته اند. از موسی هم. از عیسی هم. از حضرت رسول هم. اما . از نوح چه قدر کم گفته اند. یا شاید هم من چه قدر کم خوانده ام. 

چند روز است درگیر نوح ام. درگیر مکالمات او و خدا. 

با شروع طوفان نوح از دور پسرش را صدا می زند و می گوید تو هم سوار کشتی شو. پسرک اما نمی پذیرد. کوه را برای دور ماندن از بلا، امن می بیند. نوح از همان دور می گوید " لا عاصِم الیوم مِن امر الله الّا مَن رَحِم . " امروز از فرمان خدا هیچ نگهدارنده ای نیست مگر کسی که [ خدا بر او ] رحم کند. و بعد ناگهان موجی بین نوح و پسرش حائل می شود و دیگر مکالمات شان ادامه پیدا نمی کند. نوح غمگین می شود. پیامبر بود اما پدر هم بود. دل شکسته، خدا را صدا می زند. " و نادی نوحٌ ربَّه . " المیزان خیلی زیبا نوشته بود که نوح نادی . نه قال. نه سَاَل. نه دَعا.  نادی چون در آن لحظه دچار اندوه شدیدی از هلاکت فرزند خود شده بود.  نادی عکس العمل آن کسی است که دچار اندوه شدید شده باشد. کامل آیه این است : و نادی نوحٌ ربَّهُ، فقال ربِّ انَّ ابنی مِن اهلی و انَّ وعدَک الحق و انت احکَمُ الحاکمین. " 

نوح نگفت خدایا فرزندم را نجات بده. فقط گفت خدایا پسرم اهل من است. و وعده ی تو حق است. 

نوح آن وعده ای را می گفت که در یکی دو آیه ی پیش شاهدش بودیم. آن جا که خدا به او گفت از هر حیوان یک جفت سوار کشتی کن و اهلت را - به جز آنان که قبلا برای آن ها حکم صادر شده - و نیز کسانی را که ایمان آورده اند. 

نوح نگفت، چون ادب بندگی اش ایجاب می کرد صریح و پوست کنده نگوید. در المیزان آمده است " لذا مى بینیم که آن جناب رعایت ادب را نموده و سخن خود را در قالب سوال و استفسار از حقیقت امر بیان کرده، و نخست وعده اى را که خداى تعالى قبلا یعنى هنگام سوار کردن مؤمنین و جفت جفت حیوانات در کشتى داده بود که اهل او را نجات مى دهد به زبان آورد. "

نوح از کفر درونی پسر بی خبر بود. او را مومن می پنداشت. برای همین آن طور خدا را اندوهگینانه صدا زد. سر در نمی آورد. خدا وعده ی نجات اهل او را داده بود . اما پسرش که از اهلش بود، غرق شده بود. نوح از ادب حتی نگفت پسرم را نجات بده. انگار تنها بخواهد سر در بیاورد که وعده ی خدا که آن بود، پس چرا این شد . ؟ 

 

بعد خدا میگوید " یا نوح انَّه لیس مِن اهلک. انَّه عمَلٌ غیرُ صالح. "

او اهل تو نبود. او عملی صالح نبود. منظورش آن نیست که پسر تو نبود. بود. اما اهل تو نبود. اهل تو مومن اند. او نبود. 

بعد می گوید " فلا تسئلنِ ما لَیسَ لَک به علم "

چیزی که بدان علم نداری را مخواه . 

" انّی اعِظُکَ اَن تَ مِنَ الجاهلین " 

من به تو اندرز می دهم که مبادا از جاهلین باشی .

 

چند روز است درگیر همین دو آیه ام. درگیر تاریخچه ی خواستن هایم . نوح به ظاهر چیز بدی نخواست. خواست که پسرش نجات پیدا کند. من به همه ی خواستن هایی فکر کردم که در ظاهر بد نبودند. می دانی ؟ من فکر می کنم نمی شود . آن قدری به مسائل اشراف نداریم که بتوانیم جزئیات را دعا کنیم و بخواهیم. انگار اگر کلیات را بخواهیم و جزئیات را به او واگذار کنیم برایمان بهتر است. مثلا نمی شود دعا کرد خدایا من در فلان رشته و فلان دانشگاه قبول شوم. به آن علم نداریم . نمی دانیم آخرش چیست. شاید رفتن به آن رشته و دانشگاه برای ما شر مطلق باشد. فقط می شود دعا کرد " ربِّ زِدنی علما و الحقنی بالصالحین . " 

نمی توانیم . نمی شود دعا کرد خدایا من با فلانی ازدواج کنم. ما آن قدری علم نداریم که تا ته ماجرا ها را ببینیم، بفهمیم، درک کنیم. فقط می شود دعا کرد " ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین . " پا را فراتر از این بگذاریم، جاهلیم ! برای خدا تعیین تکلیف کنیم که حتما فلانی باشد یا نباشد، در حق خودمان ظلم کرده ایم. 

نمی توانیم . نمی شود دعا کنیم خدایا .

قال ربِّ انّی اعوذُ بکَ اَن اسئلکَ ما لیسَ به علم و الّا تغفر لی و تَرحَمنی اَکُن منَ الخاسرین . 

پروردگارا من به تو پناه می برم که از تو چیزی بخواهم که بدان علم ندارم و اگر مرا نیامرزی و بر من ترحم نکنی از زیان کاران می شوم. این ها را نوح گفته بود. حالا هم من میگویم. 

 

 

 

پی نوشت:

از 

اینجا می توانید ماجرا را در قرآن دنبال کنید. 


یک. با بررسی هایی که روی خودم انجام دادم فهمیدم این مکانیسم حذف پست ها و بستن کامنت هایم در شرایط وخیم روحی، یک حالت دیگری از پرت کردن اشیا و شکستن ظروف و . است که در افراد دیوانه مشاهده می شود. اما حقیقتا تخلیه کننده ی خوبی ست. انقدر که تصمیم گرفتم تا آخر عمر یک وبلاگی برای خودم داشته باشم، بعد وقتی عصبانی شدم، بیایم یک سری بلا ها سرش بیاورم، خالی شوم. 

 

 

دو. یکی دو ماه پیش که پیک آنفولانزا بود، مادرم رفت و آمدهایمان را محدود کرده بود. نه به شدت این روزها. اما ما آن زمان هم یک سری مراعات را داشتیم. غروب یک جمعه که صبحش مادر از کوه رفتن منعم کرده بود، از خانه زدم بیرون. نیم ساعتی راه رفتم و رسیدم به یک محیطی که پارک نبود، اما وسیله بازی بچه ها را گذاشته بودند. در داشت و دور تا دور آن محیط نرده کشیده بودند. در را هم قفل زده بودند. یک نگاه به چپ، یک نگاه به راست. کسی نبود. از روی نرده ها پریدم و  حوالی نیم ساعتی با نهایت توان تاب، دیوانه وار تاب خوردم. یک پسر بچه که مرا دید هوایی شد او هم بازی کند. با پدرش آمدند. خواستند از در بیایند تو. دیدند قفل است. بی خیال شدند و رفتند. پسرک هی سرش را بر می گرداند مرا نگاه می کرد. قشنگ معلوم بود توی ذهنش سوال شکل گرفته بود پس او چه طور آن داخل است. ولی خیلی زشت می شد اگر بهشان می گفتم از نرده ها بپرید. اوج بی فرهنگی بود. 

 

 

سه. همسایه مان راس یک ساعتی در غروب یک چیزی دود می کند که خیلی بوی جالبی دارد. نمی دانم کدام یک از همسایه هایمان است. بویش از راه پنجره به اتاق من منتقل میشود. من هم خوشم آمده بود راستش. پنجره ام را نمی بستم. یکی دو هفته ای هست که غروب ها این بو می آید. آن روز پدر آمد توی اتاقم. گفت چرا انقدر بوی تریاک میاد اینجا ؟

بعد از قرنطینه باید بروم یک تست بدهم.

 

 

چهار. امروز غروب به شدت دلم خواست لباس بپوشم، بروم بیرون، زنگ یک خانه ای را بزنم و فرار کنم. آه روز های ِ خالی ِ جوانی. 

 

 

پنج. یک بار پشت ِ یکی از ساختمان های دانشگاه یک فرغون روی برگ ها افتاده بود. پائیز بود. فضای قشنگی شده بود. فاطمه یک استوری باز حرفه ای بود آن روزها. موبایلش را درآورد تا عکس بگیرد و استوری کند. گفتم این که لذتی نداره. سوارش شو. گفت شوخی می کنی ؟ گفتم نه جون تو. سوار شو، یه دور بهت بزنم کیف کنی. از لذت های بی گناه دنیاست فرغون سواری. کوله هایمان را پرت کردیم روی چمن ها. فرغون را راست کردیم، سوار شد، یک دور هم بهش زدم. فکر کرده بود ترن هوایی سوار است انقدر که جیغ کشید. هیچ کسی نبود. آخرش که از خنده روی چمن ها نشستیم، دیدم یک باغبان پیر دارد سرش را به چپ و راست تکان می دهد. فرغون سواری، سر به چپ و راست تکان دادن داشت ؟  

 

 

شش. دیشب که پیام داد بهش گفتم حالم خوب نیست. عکس همه ی عمرم . این یک بار گفتم. بهش گفتم نمی توانم برایت توضیح بدهم. نگرانم نباش. جسمی خوبم. روحی به هم ریخته ام. برایم دعا کن. گریه امانم را بریده بود. من و او رفیق سال های دورِ هم بوده ایم. دیشب بهش گفتم دلم می خواست محرم می بود، باز میومدی سر کوچه مون، زنگ می زدی بهم و می گفتی سر کوچه تونم بدو بپوش بریم هیئت. گفت کاری نداره که برایم روضه فرستاد. گفت من از این ور گوش می دم، تو از اون ور. بهش گفتم بهت پیام دادم تا اقلا یه نفر تو این عالم امشب منو دعا کنه. برایم نوشت هنوز هم که هنوز است هر شب برایم آیه الکرسی می خواند.

تمام 98 این طور مرا به هم نریخت که این چند روز ریخت . ولی . وسط همه ی آن حال و هوای بد، انگار کن که یک دقیقه، مرا ببرند بگذارند وسط ِ یک باغ ِ آلبالو . کیمیای سعادت رفیق است رفیق. 

 

 

هفت. مبینا زنگ زد. گفت با شوهرش دعوایش شده. سر یک چیز احمقانه دعوایشان شده بود. من فکر نمی کردم جدی باشد. برای همین در حین تعریف کردنش می خندیدم. بعد آخرش عصبانی گفت بابا چرا می خندی ؟ به خدا خیلی عصبانیم. گفتم بابا اینی که تو داری تعریف می کنی حقیقتا سوژه ی فانه. عصبی تر شد. گفت الآن خوابش گرفته تو هال. صداش کنم بیاد تو اتاق بخوابه غرورم می شکنه، بذارم اونجا بخوابه مریض میشه وبال گردنم میشه. گفتم مگه خواب نیست ؟ گفت چرا. گفتم برو یه پتو بنداز روش، روشم یه نامه بذار و بگو نه برای آشتی صرفا جهت اینکه با این کرونا وبال گردنم نشی. گفت تو همیشه موجود باهوشی بودی، خاک تو سرت که ازدواج نمیکنی. من باز داشتم مسخره بازی در می آوردم. او جدی گرفته بود. گفتم داشتم شوخی می کردم من دیوانه. گفت نه خیلی راه حل خوبی بود همینو اجرا می کنم. 

بعد هم یک ساعت پیله کرد که چرا ازدواج نمی کنی واقعا ؟ گفتم لامصب زنگ زده ای داری از دعواهایت حرف می زنی بعد همزمان مرا تشویق به ازدواج هم می کنی ؟ خودت بگو عاقلانه ست ؟ گفت نه. گفتم پس کنسله. گفت منطقیه. 

 

 

هشت. درختای پشت شیشه ی خونه مون شکوفه دادن. دیدی ؟ بازم بسی گل دمید و من .  می بینی چه جوری دست بر سر، پای در گِل مانده ایم ، این آخر ِ سالی . ؟ 

 

 

نه. راست می گن این که میگن یه روز خوب میاد ؟ من فکر میکنم روز خوبای من گذشتن و رفتن . 

 

 

ده. چه جوری همه میان میگن 98 برو دیگه. 99 شروع شو دیگه. من که خیلی از 99 می ترسم. 


نوشته بود ابتلائات سه حالت اند. یا تادیب هستند یا تطهیر یا ترفیع. 

 

 

پی‌نوشت:

به وضعیتی مبتلا شده ام که همه‌ی عمرم مثلش را نچشیده بودم. بلایی که دارد سر من می‌آورد نه شکل تطهیر است نه شکل ترفیع. و آن قدر بزرگ است که نمی‌دانم تادیبِ چیست. فقط‌ می‌دانم حد این تادیب از قد و قواره‌ی من بزرگ تر است. فقط‌ می‌دانم چند روز است که از شدت تپش قلب های ناگهانی، ایستادنم هم سخت ممکن می‌شود. فقط‌ می‌دانم نمازهایم بی گریه تمام نمی‌‌شوند. فقط می‌دانم .

همه چیز دنیا برایم زجر آور شده است. 

از طرفی نمی‌توانم بنویسم چه شده. از طرف دیگر هم نمی‌توانم ندیدش بگیرم و از چیزهای دیگری در عالم بنویسم. 

اضطرار اگر آن حالتی باشد که آدم مقابل پایش هیچ چاره ای نبیند برای ادامه دادن، من درست در آن نقطه ایستاده ام.

این‌جا را چند نفر محدود می‌خوانند. ممنون می‌شوم اگر دعا کنید برایم . و حلال هم .


​​​​​​

شب اربعین لهوف می خواندم. آن بابی که دیگر از واقعه گذشته . آن جا که حسینِ میدان، زین اَب است. کاروان که به کوفه رسید، مردم که کاروان را دیدند، پشیمان زده و شرمگین بودند. اشک می ریختند و دم از فدا کردن جان می زدند. ولی دیگر آن بابی از تاریخ که از واقعه گذشته بود، باز شده بود. و دیگر هیچ چیز، هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز فایده ای که باید و شاید نداشت . حضرت خطاب به مردم گفته بود " شما همانند گیاهی هستید که بر منجلاب بروید ( نه قابل خوردنید و نه موجب نفع ) و یا مانند نقره ای هستید که در دل خاک دفن گردیده باشد. " نگفت شما بی ارزشید. گفت شما در ذات خودتان ارزش دارید ولی ارزشمند های بی نفعید . نقره اید ولی به کار نمی آیید. درد دوا نمی کنید. هر کدام تان می توانست جلوی زخمی را بگیرد . ولی نگرفت. 

آن شب خیلی روی این عبارات مکث کردم. روی عبارت گیاه بر منجلاب روئیده. روی عبارت نقره ی مدفون در خاک. شکسته شکسته جلوتر رفتم. تا رسیدم به خطبه ی حضرت زین العابدین. ضربات را در خطبه ی حضرت زین اَب خورده بودم، کارم ولی در خطبه ی حضرت زین العادبدین تمام شد. آن جا که خطاب به مردم فرموده بود " و مَساَلَتی اَن لا تَوا لَنا و لا عَلینا " 

و خواسته ی من از شما این است که نه با ما باشید و نه علیه ما. آن شب خیلی بی پرده به این فکر می کردم که بین من و امام زمان چنین رابطه ای برقرار است. برای او، گیاهی هستم بر منجلاب روئیده . نقره ای هستم در خاک دفن شده . و اگر روزی قرار باشد حرفی از او بشنوم همین است که و مَسالتی اَن لا . نه با من باش، نه علیه من . 

آن قدر که من در این راه سست بودم. پر رخوت بودم. خسته بودم. کم گذاشته بودم. بهانه نمی آورم ولی . شاید چون خیلی تنها بودم.

علی ای حال امشب، یک امشب باید سلامی دهم به او. ولی . راستش همین را هم دیگر بلد نیستم. 


در بیست و چندمین روز از قرنطینه در این عصر مدرن، طی یک سری فعل و انفعالات نامعلوم ذهنی - روحی، به انبار رفتم و با مشقت کیسه ی پارچه ایِ حنا را پیدا کردم و آمدم کفِ آشپزخانه بساط کردم و برای اولین بار در زندگی ام، ناخن هایم را حناییِ کمرنگ کردم و به احتمال بسیار بالا الآن تنها دختر بیست و اندی ساله‌ی این شهر درندشت باشم که ناخن هایی حنایی دارد.

و خب  ^____^ 


دیشب تا دو و نیم بیدار بودم و پیچ و تاب می خوردم از درد. جان بلند شدن و رفتن به آشپزخانه و یک قرص خوردن هم نداشتم. پنج دقیقه دراز کش، پنج دقیقه نشسته. آن قدر این پروسه را تکرار کردم که بالاخره خوابم گرفت. تا حوالی پنج. که با یک کابوس از خواب پریدم. تنم در آتش می سوخت. از ترس و اضطراب آن کابوس. شب خوبی نبود.

امروز آخرین روز کاری بورس در 98 بود. بالاخره بعد از منفی های پشت هم، امروز بازار روی مثبت به خودش دید. سهم ها خوب بالا آمدند. خوب هم حجم خوردند. مثبت را پر کردند. ضررم در یکی جبران شد کامل. در دو تای دیگر نه. دیدم ر در گروه نوشته است هر چه نقدینگی دارید خرید کنید. در 99 انقدر مشکلات اقتصادی هست که ریال نگه داشتن دیوانگی است. کمی از نقدینگی ام باقی مانده بود. اما من خرید نکردم. اعتمادی به بازار ندارم. چه به سرمایه گذار ها چه به قانون گذار ها. 98 پوست مان را کندند انقدر که قانون احمقانه و به درد نخور تصویب کردند بلکه بازار را کنترل کنند. آخر هم دست از پا دراز تر . هیچ کنترلی روی بازار پیدا نکردند. 

امیدوارم 99 آن قدر اذیت نکنند. احتمالا شاخص خودش خیلی بازی مان خواهد داد. امیدوارم این ها با انگولک کاری هایشان روند را بیشتر مختل نکنند . 

چند روز پیش آمدم به محمدامین آموزش صرفه جویی بدهم خیر سرم، بهش گفتم پول هایت را به من بده، من برایت سرمایه گذاری می کنم. سر 15 فروردین دو برابر تحویلت می دهم. گفت خدایی ؟ گفتم خدایی. رفت کارتش را آورد. به علاوه ی سی و هشت هزار تومان نقد. گفت آبجی من که مدرسه نمیرم، مامان هم که نمی ذاره برم بیرون. دیگه همه ش مال تو. پول هایش را گرفتم. کارتش را هم.کل کارتش هم صد تومان موجودی داشت. گفتم همش همین قدر داری ؟ گفت آره دیگه. گفتم چی کار می کنی تو ؟ گفت زندگی خرج داره. تو اصلا می دونی الآن یه گیم نت ساده چه قدر خرج داره ؟

کارتش را خالی نکردم. فقط ازش گرفتم. می خواستم حس کند پول هایش دارند کار می کنند. دیروز متوجه شدم دویست و هفتاد و شش تومن  م شرط بسته. یعنی دقیقا همان رقمی که من گفته بودم تحویلش می دهم. و محمد که از زیرش در برود، خواهرم یقه ی مرا خواهد گرفت.

 امروز هم آمد و کارتش را برداشت و رفت. و از آن جا که طبق معمول شرط را می بازد، دویست و هفتاد و شش تومن هم از جیب من شرط بست. یعنی عملا صفر تومان سرمایه گذاری کرد. دویست و هفتاد و شش تومن برداشت کرد. یا او خیلی هوش اقتصادی خوبی دارد. یا من خیلی خنگم. 

بگذریم .

دو هفته است هیچی درس نخوانده ام.زهرا دیروز پیام داد. توی تلگرام. نوشته بود " شمردم، چت تو شده شصت و سومین چت. یه وقت یاد ما نکنی. " 

خندیدم. گفتم واقعا شمردی ؟ گفت آره. گفتم میشه روز چندم قرنطینه امروز ؟ بلافاصله زنگ زد. گفت بساطش را جمع کرده و رفته پشت بام چادر زده و آن جا درس می خواند. حرکت خیلی خوبی زده بود. ولی توی ساختمان ما نمی شود پیاده اش کرد متاسفانه. گفت چه قدر خوندی ؟ گفتم میانگین بیست دقیقه طی دو هفته ی گذشته. گفت شوخی می کنی ؟ گفتم نه اصلا. برای زهرایی که راحت روزی 10 ساعت را می خواند، یک همچین رقم هایی کلا غیر قابل باور اند. درس خواندن های من در دانشگاه هم برایش هضم نشدنی بودند. چه برسد به حالا . کلی دعوایم کرد. گفت روزی سه ساعت هم بخوانی، می رسی با آن هوشی که تو داری. می خواستم بهش بگویم من جلوی چشمت چند تا شکست دیگر بخورم تو دست از این توهماتت بر می داری ؟ ولی نگفتم. بهش گفتم دیگر قید تربیت مدرس را زده ام. می داند چه قدر دوست داشتم ارشد آن جا بخوانم. ولی دیگر به یک حالت سِر شدگی رسیده ام. نمی دانم فقط الآن برایم مهم نیست یا بعد از کنکور هم همچین حالتی را دارم . 

چرای این حال را نمی دانم .

آن هم در این روز ها . که قاعدتا باید انگیزه بخش من می بودند. الآن چشم امید جهان به بیوتکی ها بسته شده. البته که به جز ایران که هنوز هم که هنوز است چشم هایش به روی بچه های علوم پایه بسته است و همه چیز را به کادر درمان بیمارستان ها خلاصه کرده. هر خبر جدیدی از ویروس، از واکسن، از درمان و حتی از مسئله ی بیو . ترور را بیوتکی ها باید منتشر کنند. من ولی . سِر شده ام ! حتی وقتی چند روز پیش سارا چند تا از مقاله های مِرس و سارس، دیگر اعضای خانواده ی کرونا را فرستاده بود نرفتم بخوانمشان. 

کاش می توانستم با دکتر حرف بزنم. آخرین باری که با او حرف زدم وقتی بود که دانشگاه در لحظه ی آخر، استعداد درخشانی مرا رد کرده بود و کسی دیگر را جایگزین من کرده بود. با وجود امضای اساتید دانشکده پای اسم من . 


.

من می‌ترسم. از حرف زدن می‌ترسم. از حرف نزدن می‌ترسم. از گفتن می‌ترسم. از نگفتن می ترسم. از نوشتن می‌ترسم. از ننوشتن می‌ترسم. می‌ترسم بگویم اشک هایم بند نمی‌آیند. می‌ترسم بگویم بغض لعنتی ام تمام نمی‌شود. من بلد نیستم چرایش را توضیح بدهم‌. فقط می‌توانم بگویم اشک هایم بند نمی‌آیند. فقط می‌توانم بگویم نماز مغرب و عشایم به گریه گذشت. من فقط می‌توانم بگویم موبایلم روی پخش یک مداحی ست و دست هایم تند و تند روی تسبیح سی و سه مهره ام می‌چرخند. من فقط می‌دانم پهنای صورتم را اشک پوشانده‌. نمی‌دانم چه طور این طور شده. فقط می‌دانم پوشانده. من از این روزها متنفرم. از این روزها بیزارم. لعنت به این دنیا. لعنت به این دنیا. لعنت به این لحظات. لعنت به من . که دستم به هیچ چیزی به جز این لغات بند نیست.

دلم می‌خواست نجف باشم. هر بار به این عکس گنبد نگاه می‌کنم دلم می‌شکند.

من . دیگر طاقت ندارم. واقعا ندارم. جدی جدی دیگر نمی‌کشم . می‌دانم فردا از نوشتن این نوشته پشیمان می‌شوم. ولی؛ جهنم . آدم چه قدر می‌تواند حرف نزند؟ 


1. امروز بالاخره درس خواندم. بعد از دو هفته یا شاید هم بیشتر . به جای خواندن فصل Transcription که نیمه رهایش کرده بودم، شروع کردم به خواندن فصل سلول های بنیادی. تا سالیان سال تصور می شده که تمایز سلول های انسانی یک طرفه است. یعنی اینکه اگر یک سلول اولیه تبدیل شد به فرضا یک سلول از بافت استخوان، دیگر آن سلول نمی تواند به عقب بازگردد و تبدیل به یک سلول تمایز نیافته شود. اما بعد ها فهمیدند که تمایز یک مسیر دو طرفه است. یعنی یک سلول استخوان می تواند با تعویض شرایط، مسیر برگشت را برود. از استخوانی تبدیل به بنیادی شود. این یافته بعد ها تبدیل به زمینه ی مهمی در علم سلول های بنیادی شد. وقتی سلول های انسان می توانند بازگردند پس انسان هم که مجموعه ای ست از همه ی آن سلول ها می تواند در جهت مع حرکت کند. در عین امیدوارکنندگی می تواند وحشتناک هم باشد. 

 

 

2. همیشه دلم یکی از آن چفیه سبز های خوشگل ِ عربی می خواست. از آن عرض فکر کنم 140 ها که ترکیب سبز و مشکی اند. می خواستم وقتی به نجف رسیدم یکی از آن ها برای خودم بخرم. ولی انقدر همه چیز سخت گذشته بود که هیچ جایی برای عملی کردن خواسته های همیشه نمانده بود. همه فقط فکر بازگشت بودند. چه شکست ِ سختی در آن سفر خوردم.  امروز ناگهان یاد آن چفیه ها افتادم. بهانه است دیگر. پیدایش می شود به هر طریق .  به تو از دور سلام . 

 

 

3. پنجره را باز کردم به تماشای بهار. هوا هوای خانه نیست حقیقتا. از صبح دلم می خواست بروم جمشیدیه، کلکچال. دلم برای آن بی خیال نشستن ها در مسیر کوه تنگ شده. برای آن دست های خاک و خلی که با آن ها لقمه هایمان را نصف می کردیم و بی خیال با هم تقسیم می کردیم و مشغول خوردن می شدیم تنگ شده. الحمدلله که در این زندگی اقلا چند تایی خاطره ی خوب ساخته ایم اگر هیچ کار دیگری نکرده ایم .

 

 

4. .

 

 

5. امروز 26 رجب است. رجب امسال در هیاهوها گم شد. این گم شدن ها برای من ترسناک اند. خیلی ترسناک. برای منی که دو سال تمام 11 ماه ِ سال سالم و صحیح بوده ام، اما ناگهان در آستانه ی رمضان از پا افتاده ام و زمین گیر شده ام. امروز داشتم فکر می کردم نکند رمضان امسال هم . یکهو می بینی می زند و هفته ی آخر شعبان کرونا می گیرم. هیچ چیزی بعید نیست. امروز داشتم اخبات را می خواندم. خیلی کتاب عجیبی ست. هیچ وقت نشده کتاب های صفایی حائری با یک بار خواندن سیرم کنند. همیشه باید دوباره، سه باره، چند باره بخوانمشان. اخبات را قبلا هم خوانده بودم. اما باز هم شروع کردم به خواندنش. بیشتر مختص شب های قدر است من ولی برای این روزهایم لازمش دارم . 

 

.خلاصه اینکه می خواهم دو چیز را از شما بگیرم. یکی اینکه خود را از هیچ ذنبی دور نبینید که ما با ابن ملجم ها فاصله ای نداریم این حقیقتی ست که هر کدام فرعونی هستیم ولی زمینه های بروز نیروهای باطنی ما هنوز شکل نگرفته است.

دوم اینکه هر چند رحمت حق واسع است ولی اغترار به آن نداشته باشیم؛ زیرا وصالش مقدماتی می خواهد و مقدمان آن هم شوخی بردار نیست. 

بحث این نیست که نیت تو خوب باشد، دلت پاک باشد، که از این ها گذشته، اگر عمل هم خوب بود و احسان هم محقق شد وصال رحمت منوط به اخبات و انکسار و خشیت است. 

اباعبدالله در روز عاشورا بعد از اینکه همه ی هستی اش را فدا کرده و فواره های خون از تن مبارکش بلند می شود، در حالی که سرش روی خاک گرم نینواست می گوید : الهی صَبرا عَلی قضائک یا رب لا اله سواک . 

بزرگی گفته بود اگر نمی فرمود " یا غیاث المستغیثین " کم آورده بود .

مساله این نیست که ما با رضا و تسلیم و طاعت و نیت و دل خوب و پاک همراه باشیم که این حرف ها، حرف بچه هاست. حرف خام هاست. حرف آن هایی ست که می خواهند هر کاری بکنند و بعد با اولیاء خدا هم همراه باشند و از کوثر حق بنوشند. این ها خیال خام است. راهی را که انبیاء با مرارت چشیدند، به من و تو مفت نمی دهند و الا به عزیزان خدا می دادند. این ها شوخی نیست. پس جدی بگیرید که وصیت امام صادق است. که واللهِ این جد است نه لهو. 

 


فاطمه نقاش است. حرفه‌ای نیست اما تا حدودی کارش خوب است. زمستان، بی هوا و بی مناسبت، تابلویی به من هدیه داد. دوستش داشتم. کوباندمش به دیوار اتاقم. اما هر بار که نگاهم به آن افتاد، پیش از دیدنِ طرح روی بوم، آن نوشته ای که پشت ِ بوم برایم نوشته بود در ذهنم نقش می‌بست. برایم کوتاه نوشته بود :

بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش.

 

 

 

حالا. بهار است. ولی .از بهاران خبرم نیست . 

 

 

 

 

پی‌نوشت : 

دوست داشتم یک تکه از شعر ابتهاج را، یک روز، از زبان تو بشنوم. 

 


آدم های زیادی را می بینم که این روزها از رعایت نکردن دیگران عصبی می شوند و حرص می خورند. من ولی با این مسئله خیلی راحت کنار آمده ام. پذیرفته امش. به مرور یاد گرفتم که باید یک سری چیز ها را بپذیرم که اگر نپذیرم خودم نابود می شوم. باید بپذیرم که یک سری ها کلا نمی فهمند. باید بپذیرم که یک سری ها کلا جدی نمی گیرند. باید بپذیرم که یک سری ها کلا یک مدلی اند. 

این روز ها سعی می کنم با بیشتر مراعات کردن بهداشت خودم، کم کاری های دیگران را هم در حق خودم جبران کنم. می دانی ؟ این مسئله ی رعایت نکردن تنها مربوط به مردم عادی نمی شود. یاور کنید یا نکنید پزشک ها و محققانش هم خیلی در بند رعایت نییستند. یادم می آید دکتر ر سر کلاس تعریف می کرد که وقتی در آمریکا کار می کرده هر بار بابت رعایت ایمنی یک تذکر جدی دریافت می کرده. موضوع پروژه ی او جذام بوده و بنابراین باید با حفاظت کامل به آزمایشگاه وارد می شده. می گفت یک بار بدون شیلد وارد آزمایشگاه شده و کارش را هم انجام داده اما وقتی برگشته، بیچاره اش کرده اند. می خندید. می گفت ما ها اینجا دست کش هم دستمون نمی کنیم و کار می کنیم. یا حتی دکتر میم. که از نظر من یکی از دقیق ترین انسان هایی بوده که تا به حال دیده ام. اما با این حال تا جایی که من دیدم، همیشه با یک خیال راحتی وارد آزمایشگاه تحقیقاتی می شد و راحت تر هم خارج می شد. انقدر راحت که به حتم اگر در آن جا به او چیزی تعارف می زدی، حتما بر می داشت و می خورد. آزمایشگاهی که روی هر بنچ دو نفر روی سویه های مختلف عامل وبا کار می کردند. چرا راه دور بروم . ؟ خود من. خود ما. یادم می آید آن اوایل خیلی رعایت می کردیم. ترم های اول هر وقت از آزمایشگاه بیرون می آمدیم، روپوش هایمان را تا می کردیم و در کیسه ی مخصوص می گذاشتیم و توی خانه حتما می شستیمش. اما ترم های آخر هنوز واضح و دقیق به خاطر دارم که چه طور با همان دست ها، دقیقا با همان دست هایی که با آن ها استخراج DNA انجام داده بودیم، پاستیل ماری می خوردیم و می گفتیم و می خندیدیم. یا چه طور بدون تعویض روپوش با هم ساندویچ نصف می کردیم و با خیال تخت می خوردیم. موضوع تنبلی نبود. روی هر بنچ در آزمایشگاه، شیر های شست و شو تعبیه شده است. لازم نبود راه دور برویم. جدای از آن، چندین اسپری الکل روی هر بنچ بود. موضوع این بود که با یک مسئله ی فوق جدی زیاد از حد رو به رو شده بودیم. هر روز که به آزمایشگاه می رفتیم به هر حال با یک درصدی، ولو کم، امکان ابتلا به یک کدام از آن باکتری ها وجود داشت. دکتر ر برای مدت های طولانی روی جذام کار کرده بود. دکتر میم هم کم کم 7 سال است که دارد روی وبا کار می کند. این هر روز مواجه شدن با بیماری برایش مسئله را پیش پا افتاده کرده. یادم می آید وقتی استاد ویروس شناسی مان اعضای خانواده ی آنفولانزا را درس می داد، توضیح داد که سر شناسایی یکی از گونه ها، دو تا همکارانش را از دست داده. یا وقتی مسئول آزمایشگاه توضیح داد که یکی از دوستانش توی آزمایشگاه و از طریق نمونه های تحقیقاتی اش به ایدز مبتلا شده.  از محقق، انتظار رعایت نکردن این مسائل نمی رود . اما برای آن ها هم به مرور همه چیز عادی می شود. 

وقتی کارورز پژوهشگاه شده بودم قرار بود دو نفر از بچه های دکتری مرا آموزش دهند. اما فوق العاده کم گذاشتند. تقریبا هیچ مسئله ی ایمنی را به من متذکر نشدند. چون خودشان هم رعایت نمی کردند و اصلا بلد هم نبودند. بعد از گذشت دو هفته مسئول ایمنی پژوهشگاه صدایم زد و گفت که طبق یک مصوبه ی جدید باید امتحان ایمنی بدهم. یک کتاب قطور هم به من داد تا بخوانمش. من دو هفته در پژوهشگاه کار کرده بودم. اولین RT-PCR مستقل زندگی ام را گذاشته بودم. اگر چه با یک نتیجه ی افتضاح، اما گذاشته بودم. تازه وقتی کتاب را خواندم متوجه شدم که از اولین مراحل، تا آخرین مراحل پر از خطای ایمنی بودم. ما با بافت سرطان کار می کردیم. باید RNA را از سلول های سرطانی استخراج می کردیم. در اولین مرحله هم باید ازت مایع روی بافت می ریختیم تا بتوانیم بافت را برای انحلال بیشتر پودری کنیم. یادم می آید بچه ها گفته بودند بپا که یک وقت ازت روی دستت نریزد چون عصب دست هایت را از بین می برد. من تمام حواسم را متمرکز کرده بودم روی این که یک قطره ی ازت هم روی دستم نریزد. بعد ها در آن کتاب خواندم یکی از خطرات کار با ازت، آسیب به چشم است و باید با شیلد کار کرد. تمام مدت کارورزی حتی یک نفر را هم ندیدم که وقت استفاده از ازت شیلد روی صورتش بگذارد. یا مثال دیگر اینکه . بچه ها گفته بودند برای اینکه مواد را خوب با هم مخلوط کنیم باید از سرنگ استفاده کنیم. چندین بار سرنگ را پر و خالی کنیم تا مواد خوب با هم ترکیب شوند. البته انذار داده بودند که این کار کمی حساس است و در تجارب اول ممکن است کمی مشکل پیش بیاید. چون ما مستقیم کار نمی کردیم. دست هایمان زیر هود بیولوژیک بود و تمام کارها را از پشت شیشه ی هود انجام می دادیم و خب کار پشت هود هم نیاز به مهارت خاص خودش و تجربه ی فراوان دارد. یادم می آید یک قطره از سرنگ خارج شده بود و روی روپوش آزمایشگاهم ریخته بود.  دست من کمی بریدگی داشت. برای همین کمی ترسیده بودم. مسئول ایمنی گفت دستم را بیست دقیقه زیر فشار شدید آب بگیرم، مشکلی نیست. همین قدر راحت . همین قدر ساده . روی دست من سلول سرطانی ریخته بود. مسئله ی ساده ای نبود. تازه سلول سرطانی که با هزار نوع ماده ی سرطان زا ترکیب شده بود. بعد ها در همان کتاب خوانده بودم که هر گونه استفاده از سرنگ برای مخلوط کردن مواد، هم به دلیل کنترل سخت و هم به دلیل مشکل دفع، اکیدا ممنوع است. اما جالب اینکه حتی ، حتی ، حتی مسئول ایمنی آزمایشگاه به آن بزرگی و مهمی هم این مسئله را نمی دانست و یا اگر می دانست به من ِ تازه کار گوشزد نکرد. فقط گفت که روزهای استخراج با خودم ساق دست بیاورم و دستم کنم تا ضریب ایمنی را بالا ببرم. که البته بچه های دکتری همین کار را هم نمی کردند. 

کار آزمایشگاه خیلی توان از آدم می برد. آدم از آزمایشگاه جنازه بیرون می آید . وقت هایی که باید ماده هایمان را در سانتریفیوژ می گذاشتیم، همیشه زمان های استراحت مان بود. بعضی وقت ها تا بیست دقیقه باید سانتریفیوژ می کردیم و این فرصت خوبی برای استراحت بود. ما همیشه، پای سانتریفیوژ می نشستیم تا کار تمام شود و نمونه هایمان را برداریم. ترم آخر، دقیقا ترم آخر، یکی از اساتید مان آمد و در مورد حادثه ی کشته شدن دو سه محقق با سانتریفیوژ حرف زد.

هرگز، هرگز، هرگز در مخیله مان هم نگنجیده بود که یک نفر ممکن است با سانتریفیوژ کشته شود. هیچ وقت هم پیش نیامده بود کسی بهمان بگوید بچه از پای آن دستگاه بیا این طرف. ننشین کنار دستگاه. 

راستش نمی دانم چرا ما انقدر ساده با مسائل رو به رو می شویم. من در همین بیان خودمان دیدم که پزشکی نوشته بود من که این روزها هم دست می کنم توی دماغم، هم چشم هایم را می مالم، هم چه و چه و چه . نمی دانم دکتر میم چه طور انقدر راحت به آزمایشگاه تردد داشت. نمی دانم دکتر ر چه طور و با چه دل و جرئتی پروژه ی به آن زهرماری را بدون حفاظت پیش می برد. نمی دانم خود ما چه طور از آن حد از رعایت تبدیل شدیم به خدایگان رعایت نکردن. من نه آن حد از ترس را تائید می کنم نه این حد از بی خیالی را. استاد میکروب مان تعریف می کرد که وقتی داشته فوتبال می دیده، پسرکش زمین خورده و پایش به طرز خیلی بدی زخم شده و در همین راستا استاد هم با خانمش دعوایش شده. چون که خانمش گفته باید پسرک را ببرند بیمارستان و آمپول کزاز بزنند و استاد هم گفته این زخم، شرایط کزاز را ندارد و فوتبال حساس تر است فعلا. استاد با علم آن نگرانی را رد کرده بود. این مسئله، یک مسئله ی جداست. من منکر کنار گذاشتن نگرانی های بیهوده نیستم. اما . آن حد از رعایت نکردن مسئله اش جداست. شبیه به مهندس ساختمانی که کلاه ایمنی سرش نمی گذارد. شبیه به اسکیت بازی که بعد از کمی راه افتادن دیگر وسایل حفاظتی را کنار می گذارد. شبیه به

احساس می کنم این عادی نگاه کردن و جدی نگرفتن تا حدودی ریشه در فرهنگ مان دارد. نمی دانم. حوصله ی نتیجه گیری ندارم. این همه نوشتم تا بهتر بتوانم روی نتیجه ام مانور بدهم و آن را بسط بدهم. اما حوصله اش را ندارم و به همین جمله اکتفا می کنم. یک حدی از بی خیالی و جدی نگرفتن توی ژن ما ایرانی هاست انگار. شاید هم ما خاورمیانه ای ها. شاید هم ما مـــ. بگذریم!

 

 

 

دلم واقعا برای آزمایشگاه تنگ شد. آن هم درست امروز که روپوش آزمایشگاهم را دور انداختم. 


امروز اتفاق بدی افتاد. الان که از دور تماشایش می‌کنم می‌بینم خیلی هم وحشتناک نبود، اما در لحظه وحشتناک بود. چند ساعتی توی هال بودم و به اتاقم نرفته بودم. پنجره‌ی اتاقم نیمه باز بود تا هوای اتاق کمی عوض شود‌. هر دو درِ اتاق هم بسته بودند. هم دری که به خانه باز می‌شود و هم دری که به پله فرار باز می‌شود. کارهایم را که انجام دادم، آمدم سری به اتاق بزنم و نگاهی به اینجا بیندازم. مثل همیشه با فراغ بال در اتاق را باز کردم و بعد هم لامپ را روشن کردم و بعد هم تا آمدم پایم را داخل بگذارم دیدم چیزی روی تختم تکان می‌خورد. در حد یک یا شاید هم دو ثانیه با یک گربه‌ی تماما مشکی چشم تو چشم شدم. در اتاقِ همیشه آرامم .
نه من انتظار دیدن گربه داشتم، نه گربه انتظار دیدن مرا داشت. در آن یکی دو ثانیه هر دو قفل شده بودیم.
و بعد در را به هم کوباندم و " وااااای مامان " گویان، تمام راهرو را دویدم و در دورترین نقطه‌ی هال نسبت به اتاقم ایستادم و جیغ جیغ کنان گفتم " گربه تو اتاقمه. رو تختمه. یه گربه ی مشکی. "
در تمام زندگی ام فقط یک بار از گربه ترسیده بودم که آن هم داستان خودش را دارد. این شد دومین بار.   بابا و مامان به اتاقم رفتند و از پله فرار گربه را فراری دادند. ولی.من تا الان دیگر نتوانستم به اتاقم برگردم. احساس می‌کنم چنگال هایش را به همه چیزِ اتاقم کشیده است. موبایل و مسواکم را مامان برایم آورد. خوب ضدعفونی شان کردم. کتاب و دفتر و خودکارم هم روی تخت بودند. نمی‌دانم کتاب و دفترم را چه طور تمیز کنم.
طبیعتش این بود که بعد از یکی دو ساعت به این ماجرا بخندم اما شدنی نیست اصلا. ساعت دوی نصفه شب است. آمده ام توی اتاق خواهرم بخوابم. و خوابم نمی‌گیرد. و ناراحتم. و عصبی ام. و گیجم.
و این اندازه حساس شدنم را نمی‌فهمم .
 

 

 

 

 

هیچ وقت برای خودم حق ترس قائل نبوده ام. هر بار که ترسیده ام بعدش کلی با خودم دعوا کرده ام که چرا ترسیدی؟ حق نداشتی بترسی.

حالا هم همان است. من ترسیدم. و حالا . آن دخترک همیشه مدعی استقلالِ توی وجودم باز وحشی شده که چرا ترسیدی ؟ حق نداشتی بترسی. 

و خب. لعنتی !

هر آدمی یک جاهایی می‌ترسد .


.

نصیری سنگین می‌خوابید. بغل گوشش بمب هم می‌تردی بیدار نمی‌شد. یه باری توی مسجد دانشگاه دیدم یه گوشه خوابیده. به آیدا گفتم رژ باهاته؟ گفت آره. گفتم گرونه؟ گفت هم مارک دارم هم مترویی. گفتم متروییه رو بده. گفت خب تو که حساسیت داری اون یکی رو بردار. گفتم واسه خودم نمی‌خوام. گفت واسه چیته؟ گفتم نصیری رو نگاه. خوابه. می‌خوام صورتشو خط خطی کنم. خندید. گفت ایول، دو رژه بریم پس آقا. یه رژ دست من، یه رژ دست تو. با رعایت احتیاط تا یه جایی صورتشو خط خطی کردیم. ولی یهو بیدار شد. نمیدونم چرا. سابقه نداشت بیدار شه. سریع رژ رو اوردم پایین. با اون چشمای خواب آلودش گفت چی کار می‌کنی؟ گفتم هیچی بابا، نذاشتی کاری کنیم. گیج و منگ گفت ساعت چنده؟ گفتم وقت نمازه، پاشو برو وضو بگیر. آیدا خنده ش گرفته بود. نصیری فلک زده هم مظلومانه منو نگاه می‌کرد. آیدا اشکاش جاری شده بود از خنده. گفتم نصیری وخیز، وخیز که برسیم به جماعت. آیدا انقدر خندید که نصیری گفت شما ها یه غلطی کردید باز. بعدم انگار که ناگهان چیزی به یادش بیاد، با یه حرکت تند، دستشو کشید رو صورتش. اورد جلو چشمش. خون جلو چشماشو گرفت. مکبر داشت اذون می‌گفت. بچه ها صف تشکیل داده بودن واسه نماز. بین صف ها، من بدو، نصیری بدو. من بدو، نصیری بدو. من بدو، نصیری بدو.
 روده بُر شده بودم از خنده. دویدن و همزمان خندیدن کار سختیه. من با خنده می‌دوئیدم، نصیری با عصبانیت. بنده خدا هر چی پرستیژ رئیس انجمن علمی ای جمع کرده بود با یه حرکت من ریخت . ولی آخرش کلی با همدیگه خندیدیم. لامصب پروردگار جنبه بود.
دلم واقعا براشون تنگ شده. انقدر این مدت انرژی رو دستم مونده، که اولین قرارمون، حتما یه بلایی سر یک کدوم مون میاد. عین اون روزی که تو دربند، خریت کردم و نصیری هم دنبال خریتم رو گرفت.

 

ادامه مطلب


از مشهد کامیونش را بار زده بود، به مقصد شهری دور. زمستان بود و جاده، بی رحم تر از هر وقت دیگری . او اما مرد جاده بود و آشنا به یک به یک ِ پستی بلندی های راه. غروب شده بود و او همچنان در جاده به سمت مقصد روانه بود. طوفان سختی گرفته بود. آن قدر که برف پاک کن ها دیگر از پاک کردن برف ِ روی ِ شیشه ها  علیل شده بودند. طوفان سخت و شدید بود. رفتن ممکن نبود.  تصمیم گرفت گوشه ای نگه دارد به این امید که طوفان تمام شود. به انتظار، یکی یکی لحظات غروب را طی می کرد. عاقبت تاریکی ِ شب، خرده نور های غروب را در خودش بلعید. و شب رسید. مرد ماشین را خاموش نکرده بود. اهل فن بود. آچار به دست بود. می دانست که ماشین را باید روشن نگه می داشت تا هم خودش را از سرمای بیرون حفظ کند هم ماشینش را از یخ زدگی. لحظه ها پشت هم می گذشتند. برای او اما، جان می گرفتند و می گذشتند . می دانست برف بند نیاید، کارش ساخته است. هنوز اما امیدش به ماشینش بود. که گرم بود. که حفظش می کرد. هنوز دل گرم ِ همین امید بود که ماشین هم به لرزش خفیفی افتاد. تنها چندتایی از همان لحظه های جان به لب آورنده گذشته بود که ناگهان ماشینش خاموش شد. هنوز اما نمی ترسید. امید داشت. این بار به خودش، به آچار های دستش. پیاده شد. با اطمینان خاطر پیاده شد. با یک به یک اجزای ماشینش ور رفت . اما . نمی فهمید عیب از کجاست. دیگر نمی دانست چه کند. هوا آن قدر سرد بود که رمق از دست هایش رفته بود. نا امید به کابین ماشینش بازگشت. نگاه می کرد . تاریکی از هر جهت او را محاصره کرده بود. دیگر عبور و مرور جاده هم قطع شده بود. احدی از جاده نمی گذشت . مضطرب آینه هایش را مدام نگاه می کرد. دور و اطراف را از شیشه ها می پائید به این امید که شاید، شاید، شاید غریبه ای از آن جا بگذرد و راهی به نجاتش باز شود. می دانست اگر چند ساعتی آن وضعیت ادامه پیدا کند کارش تمام است. مدام صورت همسرش، صورت بچه هایش از مقابل چشم هایش می گذشتند . باید کسی پیدا می شد .اما نبود هیچ کس نبود . بیابان ِ آدمیزاد شده بود. گویی زمین هرگز تا به آن اندازه از سکنه خالی نبوده است. امیدهایش یکی یکی رو به نا امیدی می رفتند. آن از خوش رکاب ِ همیشه همراهش که رفیق نیمه راه شد و خاموش شد، آن هم از خودش . که آن همه سال رانندگی کامیون و آچار به دستی حالا به کارش نمی آمد، آن هم از انسان ها .که تا شعاع صد هزار کیلومتری مرد را خالی کرده بودند و تنهای تنها رهایش کرده بودند. دیگر چاره ای نبود . آبی از زمین گرم نمی شد. نگاه به آسمان انداخت. روی نگاه کردن نداشت، اما انداخت. چشم در چشم . با خدای آسمان. می خواست لب باز کند و حرف بزند . اما سرد بود. دندان هایش به هم می خوردند. به هر جان کندنی که شد لب باز کرد. می دانست نماز هایش یک خط در میان اند. او بود و کوله بار عصیان هایی که به درگاه خدا برده بود. مرد ولی . چاره ای نداشت. به زحمت لب گشود. یک بار دیگر ، فقط یک بار دیگر اگر چهره ی بچه هایم را ببینم . یک بار دیگر اگر . قول می دهم. قول می دهم که نماز هایم به وقت شوند. قول می دهم قول می دهم که . یادش به حرفی آمد که سالیان پیش از اهل ِ دلی شنیده بود. یادش آمد که جایی شنیده بود اگر یک روز، بیچاره ی بیچاره شدی ، دو جمله . فقط و فقط دو جمله را به زبان بیاور. یا صاحب امان ادرکنی . یا صاحب امان اغثنی . به فریاد من برس.

هنوز جاده خالی بود. از نور . از آدم . از امید . مرد یک به یک ِ بیچارگی هایش را مرور کرد. و بعد زبان گشود. یا صاحب امان ادرکنی ! یا صاحب امان اغثنی ! 

ته مانده قوت ِ تنش هم در حال تمام شدن بود. پلک هایش سنگین شده بودند. خواب آمده بود . اما می دانست نباید خوابش بگیرد. زمان می گذشت. مرد را هم با خودش می برد. 

در همان خواب و بیدار بود که بالاخره ، بالاخره، بالاخره یک " انسان " دید. هنوز مانده بود که سراب است یا واقعیت. اما مرد غریبه دیگر تا کنار ماشینش رسیده بود. واقعیت محض بود. به گمانش آمد که شاید آن مرد هم مثل خودش راننده ای باشد که در جاده کناره گرفته تا طوفان بخوابد. شیشه را پائین داد. مرد غریبه سلام کرد. او هم جواب سلام را داد. مرد غریبه از چند و چون ِ ماجرا پرسید، او هم مفصلا جواب داد. مرد غریبه گفت "  نگران نباش؛ من نگاهی می اندازم، هر وقت گفتم، استارت بزن. " هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود، که صدای ِ استارت بزن مرد غریبه بلند شده بود. او استارت زد و در کمال ناباوری ماشین روشن شد. در دل مرد گذشت چه فایده، در چنین هوایی دو قدم آن طرف تر باز هم از کار می افتد. مرد غریبه اما دوباره گفت " نگران نباش، تا مقصد می رساندت " 

جا خورد. به مرد غریبه گفت خیلی واردی. چه شده بود حالا ؟ مرد غریبه گفت هر چه بود، حل شد. مرد که گمان می کرد او هم راننده ایست به خیال ِ جبران گفت خب ، بریم سر وقت ماشین شما. مرد غریبه اما گفت ممنونم ، احتیاجی به کمک نیست. مرد ولی باید جبران می کرد. گفت من پول زیادی دارم، هر چه قدر بفرمایید تقدیم می کنم. شما ناجی من هستید. مرد غریبه باز هم گفت ممنونم، احتیاجی نیست. اهل جاده، یک لوطی گری خاصی در خون شان دارند. برای همین باید یک طوری جبران می کرد. به مرد غریبه گفت این طور که نمی شود، مردانگی نیست. باید راهی پیش پای من بگذاری برای جبران. مرد غریبه خندید و پرسید فرق مرد با نامرد چیه ؟ او هنوز توی اتاقک ماشینش نشسته بود و مرد غریبه همچنان در آن برف و بوران ایستاده بود. راننده گفت شوفری که مرد باشه، خدمت ِ دیگران را جبران می کنه اما نامرد ، نه . مرد غریبه باز خندید و این بار گفت اگر می خواهی خدمتی کنی، به همان عهدی که بستی وفا کن. 

راننده کامیون گیج شده بود. این عهد بین او بود و خدا. احدی دیگر از آن خبر نداشت. گیج و گنگ فکر می کرد که این غریبه چه طور فهمید ؟ اصلا از کجا فهمید ؟ یادش آمد .

یادش آمد کسی را صدا زده بود. در اوج بیچارگی کسی را صدا زده بود. می خواست ادب کند. پیاده شود و دست بوسی کند. پیاده هم شد. به ثانیه نکشیده بود که پیاده هم شد. اما . باز هم تا چشم کار می کرد، کسی دیده نمی شد. تاریکی بود و برف و این بار . اشک . اشک . اشک .

 

 

 

پی نوشت :

پای منبر حاج آقا عالی شنیده بودمش. 

 

 

پی نوشت 2:

حیف باشد که تو باشی و مرا . 


فاطمه شب بیدار است. عکس من که اگر روز و روزگار عادی باشد، راس یازده خوابم. شب‌هایی که من خوابم، می‌آید توی صفحه‌ی تلگرام من و با منی که می‌داند بیدار نیستم چت می‌کند و از غم هایش، از حال و اوضاع بدش می‌گوید. به طرز عجیبی مرا، منی که می‌داند نیستم را، مخاطب خودش قرار می‌دهد. بعد حوالی چهار و نیم - پنج هر چه که نوشته را پاک می‌کند. بعد هم اعلام می‌کند که دیشب، توی صفحه‌ی شخصی من رد داده بوده و نیاز داشته حرف هایش تخلیه شوند. برای همین دو ساعت تمام تایپ کرده و دست آخر هم همه را پاک کرده. نه از روی بی اعتمادی . چون می‌داند کاری از کسی ساخته نیست.
گاهی هم حرف هایش را پاک نمی‌کند. ولی باز هم اعلام می‌کند که هر چه که نوشته حاصل رد دادن شبانه است و من رد شوم از رویشان.
پریشب ازم پرسید امشب بیداری یا خواب؟ گفتم  خیلی خسته ام و احتمال بالا خواب. نپرسیدم چرا این سوال را پرسید. فردایش دیدم برایم نوشته بود " من باز رد داده بودم اینجا. "




واقعیت این است که اگر حرف های همدیگر را هم بشنویم، کار خاصی ازمان بر نمی‌آید دیگر. نه فقط در مورد من و فاطمه. در مورد اکثر آدم‌های روی زمین این طور شده. دیگر تسلی خاطرهایی که به هم می‌دهیم موجب تسلی خاطر نمی‌شوند. خودمان را هم آرام نمی‌کنند، چه برسد به دیگران. چه بسا همدیگر را درک هم کنیم . اما هیچ کاری ساخته نیست ازمان.
 انسان اما در این حالت هم از حرف زدن دست بر نمی‌دارد. چون نیازمند ِ به گفتن است. همان قدر که نیازمند به شنیده شدن و درک شدن است، نیازمند به گفتن هم هست. بر اساس همین نیاز است که انسان، حتی در شرایطی‌ که می‌داند کسی نیست که او را بشنود باز هم حرف‌ می‌زند. خود من سابقه ی دو سال تمام وبلاگ نویسی ِ بی حتی یک خواننده داشته ام. سابقه‌ی نوشتن هزار پست ِ ثبت نشده‌ و هرگز خوانده نشده و حذف شده .
آدم نمی‌تواند حرف نزند .
نمی‌تواند .
حتی اگر بداند که خوانده نمی‌شود، که شنیده نمی‌شود . 

آدم ها باید حرف بزنند.  همان طور که باید نفس بکشند. 


1. رفتن.

چرا هیچ کس در ستایش رفتن ننوشته است ؟ چرا هیچ کس در ستایش نبودن ننوشته است ؟ اگر رفتن نبود کجا ارزشِ بودن نمایان می شد ؟

اگر رفتن نبود، نرفتن هم نبود. بودن هم نبود. هر دو از معنا تهی می شدند. کلمه ها گاه به متضاد هایشان معنا می گیرند. آدم وقتی نبودن را بچشد، بودن را می فهمد. وقتی رفتن را تجربه کند، نرفتن را درک میکند. واقعیت این است که عیار بودن با نبودن محک میخورد . 

 

 

2. گاهی فکر میکنم از همه ی دنیا، دلم برای روزهای بارانی ِ بهاری اش بیش از هر چیزی تنگ خواهد شد. من فکر میکنم اگر قرار باشد یک بار دیگر، همچین تگرگی که امروز آمد را به چشم ببینم، ترکیب دانه های تگرگ با پشت صفحه ی درخت های چنار ِ تازه سبز شده را با جفت چشم های خودم ببینم، یک سال ِ دیگر زنده ماندن هم ارزشش را دارد . یک سال دیگر چشیدن رنج ها ارزشش را دارد؛ اگر قرار باشد باز برای چند دقیقه ی محدود آن چنان غرق ِ دانه های تگرگ و برگ های چنار و آسمان خاکستری و خدای این سه شوم ، که همه ی تنگی های دنیا، مطلقا همه ی تنگی های دنیا فراموشم شود . 

چند بار باید دیدن این صحنه ها را ، حتی از پشت شیشه ها شکر کرد  .؟ 

 

 

3. می گفت حاج آقا وقتی می خواست آگهی ترحیم بزند نمی نوشت " مرحوم " فلانی. چون حساب واژه ها را خیلی دقیق داشت. نمی نوشت مرحوم چون می گفت از کجا معلوم مرحوم باشد ؟ عوضش می نوشت " فلانی، رحمت الله علیه " 

حساب واژه ها را داشتن کار سختی ست. اما زیباست . از آدم هایی که کلمه ها، عادتشان نمی شوند خیلی خوشم می آید. عزیزم، از زبان کسی می چسبد و به آدم احساس منتقل می کند که بدانی و مطمئن باشی که حساب کلمه اش را دارد. که بدانی تکیه کلام خرج تو نمی کند. که بدانی حساب کرده خطابت می کند " عزیزم " . و خب دقیقا با همین منطق، اگر حرف تندی بشنوی آن وقت است که تنت می‌لرزد . 

واژه ها روح دارند. عادت و تکرار همان طور که روح آدمی را نابود می کنند، روح واژه ها را هم نابود می کنند. کاش واژه ها را نکُشیم. 

 

 

4. امروز تولد خواهرم بود. کسی که وقتی می خندد، می خندم. وقتی گریه می کند، گریه می کنم. وقتی خوشحال می شود، خوشحال می شوم. وقتی غمگین می شود، غمگین می شوم. امروز تولد خواهرم بود. کسی که وقتی می خندم، می خندد. وقتی گریه می کنم، گریه می کند. وقتی خوشحال می شوم، خوشحال می شود. وقتی غمگین می شوم، غمگین می شود. 

 

 

5. حال من خوب است. به لطف بهار . به لطف خدای بهار. 


 

 


از همه‌ی اون غزل سعدی فقط همون مصرع اولش که برمی‌گرده می‌گه " هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد . "

باور کن این داستان عشق و عاشقیا فقط مال آدمایِ توی داستاناست. که کلمه اند. آدم واقعیا که گوشتن و پوست و استخون تاب نمیارنش. می‌میرن.


غم ِ آرام را دوست دارم. غمی که جولان نمی‌دهد. که آشوبم نمی‌کند. غمی که از تعادل خارجم نمی‌کند. غم آرام، آرامم می‌کند. بارها دقت کرده ام که در چنین حالی، حرکاتم نجیبانه می‌شوند. آرام تر قدم می‌زنم. آرام تر صحبت می‌کنم. آرام تر پلک می‌زنم. و حتی با سرعت کمتری فکر می‌کنم. خارج از اختیار خودم. غم آرام، لبخند می‌شود روی لب هایم. لبخندی خارج از اختیار. بغض ملایمی در گلویم می‌نشاند که اذیتم نمی‌کند. غم آرام صورتم را باز می‌کند. عمق چشم هایم را بیشتر می‌کند. غم آرام صورتم را زیبا می‌کند.

سرعتم را می‌گیرد اما کیفیت ِ لحظه ام را بالا می‌برد. غم آرام سنگینم نمی‌کند. به جانم که می‌نشیند، انگار کن که تخته پاره ای باشم بر بی‌کرانه‌ی اقیانوس آرام. آنجا که از تلاطم، خبری نیست و آب ها آهسته بالا می‌روند و پائین می‌آیند. غم آرام سبکم می‌کند. مثل پَری که از بال پرنده ای در اوج کنده می‌شود و آهسته آهسته، رقصان رقصان پائین می‌آید. سبک سبک. غم آرام را دوست دارم. خاصه آن لحظاتی که کناره گرفته از همه کس، اشک ها، آرام و بی صدا پائین می‌آیند. بی آن که بغض چنگال هایش را در گلویم فرو کند. بی آنکه دلم اسفند شود روی آتش‌‌. بی آنکه چشم هایم بسوزند از جوشش اشک. بی آنکه نمکِ اشک ها، صورتم را بیازارد. 

غم آرام را دوست دارم. آرامم می‌کند. آرامِ آرام .

 

دریافت

 

 

پی‌نوشت:

درخواست حذف این‌جا را داده ام. بیست و یکم حذف می‌شود. این را می‌نویسم تا اگر احیانا کسی این آدرس را پر کرد بدانید من نیستم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها